احسان آجورلو
مواجه نبوغ شخصیتی دنیل دی لوئیس و نبوغ نقش‌هایی که بازی می‌کند
یک تلالو مالیخولیایی

کدام شخصیت‌های داستانی در آثار سینمایی ماندگاری دارند؟ آنان که امور روزمره زندگی اجتماعی را انجام می‌دهند یا آنان که با گذر از امور روزمره زندگی اجتماعی دست به کنش‌های غیرعادی می‌زنند؟ امر دراماتیک پا نهادن از مرز زندگی روزمره است. ایجاد وقفه و شکستن آن، هر چی این شکستن مرز آوانگاردتر باشد الزاما داستان دراماتیک‌تر نیست بلکه هر چه به ذات انسان نزدیک باشد دراماتیک‌تر است. بنابراین شخصیت‌های سینمایی ماندگار هستند که درگیر وجه‌ای انسانی با خود یا محیط اطراف خود هستند. این شخصیت‌ها باعث می‌شوند مخاطب به گذشته و آینده خود نظر کند و از خود بپرسد براستی انسان باید چگونه باشد؟ این امر به مدد بازیگری انجام می‌شود که به آن شخصیت جان و حرکت می‌بخشد. او تمثیلی از یک نبوغ درونی دراماتیک است. تمثیلی از درگیری درونی شخصیت حقیقی خود با شخصیت دراماتیکی که آن را بازی می‌کند.  این همان امری است که در این مطلب درباره دنیل دی لوئیس و شخصیت‌های خلق شده او خواهیم پرداخت. شخصیت‌هایی به غایت پیچیده و غیر متعارف از لحاظ هنجارهای اجتماعی مرسوم که ماندگاری آنان در ذهن به کنش‌های آنان وابسته است.

قرن بیستم از لحاظ بُعد روابط انسانی زوایای مختلفی را آشکار کرد. وقوع اتفاقات بزرگ مانند جنگ‌های جهانی، ویتنام  و خلیج فارس و هم‌چنین پیشرفت سرسام‌آور تکنولوژی در کنار تکثر نظرات در علوم انسانی به یکباره انسان را در وضعیت و موقعیتی قرار داد که رفتارها و واکنش‌های متفاوتی از خود بروز می‌داد. در این بین کنش‌های انسان معطوف به عامه مردم نبود که در اکثر مواقع مانند یک اجتماعِ گوش به فرمان ایدئولوژی‌ها بودند. کنش‌ها بیشتر معطوف افراد خاصی بود که از نظر عامه مردم جایگاه بالاتر یا جدا از آنان داشتند. افرادی که به نظر بسیاری زندگی معمولی نداشتند، اما از نظر خودشان این صحیح‌ترین روش سبک زندگی یک انسان برای تن ندادن به ایدئولوژی‌ها و قوانین اجتماعی بود که آنان را مانند یک ماشین می‌کرد و در نهایت نتیجه‌ای جز جنگ و خون‌ریزی نداشت. مانند تمام طول تاریخ، فیلسوفان نخستین افرادی بودند که به سبک زندگی جدید واکنش نشان دادند و در صدد نقد آن برآمدند. کنش‌های آنان باعث شد تا خود در مقام انسانی غیرمعمولی دیده شوند و سبک زندگی‌شان مورد سنجش قرار گیرد. افرادی نابغه که از انظار عمومی هیچ یک از صلاحیت‌های انسان‌های متشخص و معمولی را نداشتند و مرتکب خطا می‌شدند. اما پرسش این است که به واقع افراد نابغه بیماران و افراد غیر عادی هستند که ما تنها به خاطر هوش و نکته‌سنجی آن‌ها را می‌پذیریم؟ تفاوت آنان با بیماران بخش روانی یک بیمارستان در نابغه بودن آن‌هاست؟ اینکه افراد نابغه همواره توسط جامعه طرد می‌شوند و در نهایت در انزوا اقدامی عجیب می‌کنند تئوری‌ای در حال بررسی‌ است اما نحوه ارتباط این افراد با جامعه و نحوه پذیرش آنان امری دراماتیک محسوب می‌شود. به همین علت در نوشتار حاضر که درباره نقش‌های دنیل دی لوئیس است به این موضوع پرداختم. علت عمده انتخاب این رویکرد این است که شخصیت‌های نامتعارف که هوش سرشاری دارند در نقش‌های دی لوئیس مکررا دیده می‌شود. به نوعی مواجه شخصیت‌های باهوش و غیرمتعارف با شخصیت حقیقی دی لوئیس که خود نیز در دسته نوابغ غیرمتعارف جا دارد یک برهم کنش جالب را می‌تواند رقم بزند. البته در این مطلب تنها دو شخصیت دنیل پلینویو در فیلم خون به پا خواهد شد، و رینولدز وودکاک در فیلم رشته خیال مورد کنکاش قرار خواهد گرفت. ابتدا و پیش از ورود به مبحث شخصیت‌ها قصد دارم توضیح دهم که چگونه افراد نابغه دچار ناسازگاری با محیط اطراف می‌شوند و سرنوشتی محتوم پیدا می‌کنند. برای این امر سراغ برخی از مشهورترین فیلسوفان قرن بیستم می‌روم که بیشترین تاثیر را در نوع نگرش به زندگی در این قرن داشتند و در خلال آن نقش‌های دنیل دی لوئیس را در تطبیق با آنان قرار می‌دهم.

فیلسوفان مشهور قرن بیستم میلی به ایجاد تعادل در زندگی نداشتند. آنان بی وقفه اعتقاد داشتند که آدمی باید دست به انتخاب بزند. اعتقاد کلی آنان که برآمده از فلسفه سورن کیرکگور بود به تعادل وقعی نمی‌نهید و آن را تنها انتخاب نکردنِ انتخاب کردن می‌دانست که از نظر فلسفه کیرکگور پذیرفتنی نبود و به طور حتم این کاری نبود که فلاسفۀ بزرگ قرن بیستم بتوانند انجام دهند. آنان گویا به تاریکی سفر کرده بودند و شبح نیستی را به چشم دیده بودند: بنیامین خودکشی کرد، تندخویی ویتگنشتاین کار دستش داد، و هایدگر درنهایت دچار فروپاشی روانی شد. سرنوشت‌هایی که با کمی اغماض درباره شخصیت‌هایی که دنیل دی لوئیس نقش آنان را بازی کرد نیز اتفاق می‌افتد و شاید همین امر دراماتیک است که فیلسوفان را هم از دیگران متمایز می‌کند. شاید تنها امثال کاسیرر که آنقدر مشهور نبودند توانستند جان سالم از این ورطه به در برند که البته هیچ گاه اندازه بزرگان مهم انگاشته نشدند. آنچه این فیلسوفان را بخشی از یک طرح مشابه می‌سازد فقط مشتی موضوع رایج و مشترک نیست (مثلاً مسئلۀ زبان) که آثار برجستۀ آنان را به خود مبتلا کرده است، بلکه مخمصۀ انسانی‌ای است که آن‌ها به عنوان متفکران آلمانی‌زبان در زمانۀ پیش و پس از جنگ جهانی، در آن سهیم‌اند. خود تجربۀ جنگ، فروپاشی نظم کهن اروپایی، جمهوری وایمار و بحران‌های آن، انقلاب بولشویکی با آن وعده‌ها و ناکامی‌هایش، ظهور استالینیسم و نازیسم، همگی فراخوانی بودند برای نوع جدیدی از فلسفه‌ورزی؛ فلسفه دیگر کاروباری صرفاً ذهنی نبود، بلکه تمنایی بود برای یک دلمشغولی وجودی تمام‌عیار: زندگی‌نامۀ فیلسوف به بحثی جدایی‌ناپذیر از طرح فلسفی او مبدل شد. کیستی شما نمی‌تواند از آنچه به اندیشه و زبان می‌آورید جدا باشد؛ چراکه شما همان چیزی هستید که بدان می‌اندیشید و بر زبان جاری‌اش می‌کنید. فلسفه چیزی نیست که فقط چند ساعتی در صبح به آن بپردازید و آن‌گاه به شهروندی معمولی‌تان بازگردید. فلسفه چیزی نیست جز آنچه تجسم یافته است؛ و این همان چیزی است که این فیلسوفان را به مضامینی عالی برای قصه‌پردازی تبدیل می‌کند. همۀ آن‌ها شخصیت‌هایی هستند چشم انتظار یک نویسنده و راوی، زیرا تجسم فلسفه همان اجرای نمایشنامه است. منبع اصلی تنش دراماتیک تقریبا برای هر یک از متفکران نام برده، رابطۀ آنان با محیط آکادمیک بود. همانگونه که در شخصیت‌های دنیل دی لوئیس،   فهم و کاربست فلسفه به عنوان سبکی از زندگی در جهان مدرن، همان قراردادن خویش بر بستر اختلاف‌نظر با دانشگاه است. این دقیقا همان امری است که دنیل دی لوئیس در نقش‌هایش تدارک می‌بیند. نقش‌های او به دنبال کاربست نظر و ایده خود در زندگی هستند و برای این کاربست به شدت با محیط اطراف خود اختلاف نظر دارند. چه در مقام یک کاشف و سرمایه‌گذار در فیلم خون به پا خواهد شد و چه در مقام یک هنرمند و خلاق در فیلم رشته خیال. اما عامل اصلی تنش نقش‌های دی لوئیس نه موقعیت‌هایی بیرونی، که دقیقا رابطه درونی شخصیت‌ها و اختلاف نظرشان با محیط اطراف و همچنین خود دنیل دی لوئیس است. جایی که روح سرکش شخصیت‌ها باید به هر ترتیب مسیر خود را پیش برد و در نهایت سرنوشتی مانند فیلسوفان می‌یابد. یکی با قتل به کار خود و چاه‌نفتش پایان می‌دهد، و دیگری که تا حدودی مهار می‌شود در هر لحظه می‌تواند مانند آتش زیر خاکستر زبانه بکشد. اما نقطه اشتراک آنان این است که نمی‌خواهند مانند جامعه و مردم اطراف خود باشند. آنان دارای یک نبوغ ذاتی هستند که آنان را از مابقی متمایز می‌کند. این تمایز همان امر دراماتیک یا قهرمانانه‌ای است که آنان را از ورطه روزمره‌گی بیرون می‌کشد و از نظر مردم آنان را متهم به انسان‌هایی منفعت طلب، مغرور و دیوانه می‌کند. اما این برایشان اهمیتی ندارد. آنان تنها مسیر خود را پیش می‌برند. این همان چیزی است که خود دی لوئیس نیز دارد. او یک نابغه است که خود را تا سر حد مرگ به شخصیت نقش‌هایش نزدیک می‌کند. از روند معمول نقش آفرینی بیزار است و تا تقریب شخصیت‌های متفاوت خود را تغییر می‌دهد. این امر که دی لوئیس به صورت افراطی در آن تخصص دارد. جزیی از کاربست نظر و ایده خود در زندگی است.

اما نکته حیاتی و صد البته دراماتیک در این تنش‌ها سرنوشت فیلسوفان است. ویتگنشتاین فرزند یک سرمایه‌دار بزرگ در اتریش بود که تمام سهم الارث خود را بخشید. توماس برنهارد، رمان‌نویسی که کتابی دربارۀ این فیلسوف نوشته، به‌سختی توانسته شگفتی‌اش را دربارۀ او پنهان کند: «این مولتی‌میلیونر به‌عنوان معلم مدرسه مطمئناً نمونۀ بارزی از خیره‌سری بود، بااین‌حال خیره‌سری او سرانجام وقتی به پایان رسید که ویتگنشتاین چند بار به کتک‌کاری دانش‌آموزی دست برد و چنان بر سرش کوفت که باعث بیهوشی او شد؛ بی‌خبر و ناگهانی شغل آموزگاری را رها و خود را گم‌و‌گور کرد». ویتگنشتاین حتی خیره سری خود را تا جایی ادامه داد که با حلقه وین در دانشگاه وین هم به مشکل خورد و آنان را سبب بدفهمی فلسفه خویش دانست. انزوای عجیبی که تندخویی برای او همراه داشت تا حد بسیاری مانند شخصیت وودکاک در فیلم رشته خیال است. فیلسوفی که در انتها به علت همین تندخویی دست مایه کمیک‌های فلسفی قرار گرفت و البته که تاثیر شگرف او در فلسفه هیچ گاه انکار نشد. وودکاک نیز دارای یک تندخویی همراه با نگاهی نخبه‌گرا است که اهمیتی به دیگران نمی‌دهد، بلکه برایش تنها این اهمیت دارد که کارش و لباس‌هایی که تهیه می‌کند نمادی از یک نبوغ ذاتی باشد. از این نظر وودکاک بسیار مشابه خود دنیل دی لوئیس است. هنرمندی که به دیگران اهمیتی نمی‌دهد و در این مسیر تمام خود را وقف نقش خود می‌کند. کافیست خاطرات او را از پشت صحنه دارودسته‌های نیویورکی مرور کنیم یا درباره لینکلن به صدای او توجه داشته باشیم.

مارتین هایدگر را می‌توان چپاول‌گر بزرگ نامید. رابطۀ هایدگر با دانشگاه پیچیدگی بیشتری داشت (اما مگر در مورد هایدگر چیزی هست که پیچیده نباشد؟!) کار او به‌گونۀ بسیار عجیبی ختم می‌شود: روزگاری یک خودی تمام‌عیار محیط آکادمیک بود و بعدها به‌طور مکرر علیه «فلسفه‌ورزی دانشگاهی» علم طغیان برافراشت و این ترکیب را به‌سختی به تمسخر گرفت. او به کارل یاسپرس می‌نویسد: «من مدت مدیدی پای کمپانی اساتید باقی نماندم. نزد من دهقانان بسی خوشایندتر و حتی جالب‌توجه‌ترند». اما محبوب‌ترین آرزوی هایدگر این بود که بالا برود و جایی در گسترۀ عظیم جمهوری روبه‌زوال بیابد، به مقامی مادام‌العمر به‌عنوان متفکری مستظهر به دولت». به شهادت بسیاری از دانشجویان، هایدگر، استاد فلسفه‌ای بسیار کاریزماتیک بود. بی‌جهت نبود که هانا آرنت او را «پادشاه پشت پردۀ» فلسفۀ آلمان می‌دانست. قصد ندارم فلسفه شخصی او را به بحث باز کنم که ارتباطی با بحث ما ندارد. تنها مدنظرم روند و سیری است که طی می‌کند و تطبیق آن با شخصیت دنیل پلینویو در فیلم خون به پا خواهد شد که توضیح خواهم داد. بعد از به قدرت رسیدن هیتلر او ریاست داشنگاه فرایبورگ را هم عهده‌دار شد. و این ماندن در قعر چاهی تاریک بود که تنها خنده مردم را همراه داشت. هایدگر بی مهابا دست به چپاول فلسفه کیرکگور می‌زد. به نوعی آنچه که کیرکگور در آثارش با نام‌های مستعار آورده بود را به نام خود فرموله و انتزاعی کرد و صاحب میراثی بزرگ شد. و در نهایت با روانی فروپاشیده به زندگی ادامه داد. درست مانند دنیل پلینویو که بر علیه شرکت راه آهن شورید و با ارتباط با کشاورزان و چپاول زمین آنان صاحب میراثی بزرگ شد و در نهایت هم با قتل به کار خود پایان داد. پلینویو شخصیتی زیرک داشت که اجازه نمی‌داد مکنونات قلبی‌اش بروز پیدا کند. نفرتی که از جامعه داشت و مخالفت با نهادهای اجتماعی او را بدل به یک جامعه ستیز خطرناک می‌کند که از جامعه بر علیه خودش استفاده کرد. او تنش و کشمکش بین فرد با جامعه را به منتهی درجه اعلی خود می‌رساند.دقیقا همین امر را در شخصیت خود دنیل دی لوئیس هم می‌توان دید. او یک جامعه گریز تمام عیار است. از امور و نقش‌های دم دستی بیزار است و یک کشمکش درونی هولناک با جامعه‌ای دارد که او را عجیب می‌پندارد.

نکته دراماتیک در مورد تمام این فیلسوفان و نقش‌های دنیل دی لوئیس وجود یک مشکل درونی است. آنان مشکلات خاص خودشان را داشتند که بعضی از آن مشکلات جدی بودند. ویتگنشتاین از افسردگی رنج می‌برد و دربارۀ همۀ مسائل مربوط به خودکشی خبره بود. این نابغۀ وینی وقتی هم مشغول تو سری زدن به دانش‌آموزانش نبود، «آمادۀ انفجار ناگهانی از خشم بود و می‌توانست به شدت کینه‌جو باشد. باید حواستان می‌بود که سربه‌سر ویتگنشتاین نگذارید یا حتی با او خیلی گرم نگیرید. اما در مورد هایدگر، اگر پیوستن او به نازی‌ها به اندازۀ کافی جنون‌آمیز نبوده باشد، باید بدانیم که در پایان جنگ، او خود را در یک کلینیک روانی بستری کرد و از فروپاشی روانی رنج می‌برد. با این حساب، چطور شد که این متفکران با چنین اختلالات روانی جدی و مشکلات رفتاری، چنین تأثیر عمیقی بر تاریخ بگذارند و آثار آنان از آزمون زمان سربلند بیرون آید؟  در حالی که محققی بسامان و معتدل همچون کاسیرر به ورطۀ فراموشی افتاده است؟ یا چرا شخصیت‌های جامعه ستیز دنیل دی لوئیس تا مقدار زیادی توجه‌ها را به خود جلب کردند و در ذهن مخاطبان ماندگارتر از مابقی شخصیت‌های متعدل و قهرمانان خانواده [ مردم ] دوست شدند؟ پاسخ را توماس مان در کتاب کوه جادو تا حدودی بر ما آشکار می‌کند. «ساده بگویم، انسان بودن» همان «بیمار بودن» است. انسان «طبیعتی بیمارگون» دارد و بیماری اوست که او را به تمام معنی انسان می‌کند. فقط این نیست که ما جانورانی بیمار هستیم؛ بلکه بیماری کلید عظمت انسان است. همۀ دستاوردهای انسانی به لطف بیماری امکان‌پذیر شده‌اند؛ خلاقیت هم تابعی از آن است. «کرامت و شرافت انسان»، «در روح اوست و در بیماری‌اش». از این رو، او نتیجه می‌گیرد که «هر چه انسانی بیمارتر» باشد، «انسانیت او بیشتر» است. «نبوغ برآمده از بیماری انسانی‌تر است تا نبوغ ناشی از سلامت روان». اگر انسان‌ها تکامل یافته‌اند، تنها به این دلیل بوده که آن‌ها در رنج بوده‌اند. ترقی و پیشرفت «صرفاً وامدار بیماری است، یا به بیان بهتر، مدیون نبوغ خلاق» است که خود آن «با بیماربودن به یک معنا و مترادف است». فرض کنیم آنتیگونه فرزندان خود را به کام مرگ نمی‌فرستاد، یا هملت خود را به جنون نمی‌زد، یا مکبث پادشاه را به قتل نمی‌رساند. تمام اینان ناشی از بیماری درونی بودند. آنتیگونه بیماری حسادت و خودبینی داشت، هملت دچار بیاری شک گرایی بود و جاه طلبی مکبث و واگویه‌های ماخولیایی او نشان بیماری وی بود. اینان تنها گوشه‌ای از ماندگارترین شخصیت‌های دراماتیک هستند که تماما به بیماری روحی و نبوغی ذاتی دچار بودند. شخصیت دی لوئیس نیز مشابه آنان در بستری که وابسته به عصر حاضر است در مقیاس خود دست به چنین کنش‌هایی می‌زند. او در جهان نقش‌های بزرگ با بیمارهای درونی بزرگ زندگی می‌کند. حال با آنکه تا حدود زیادی پشت پرده نگرش، جهان‌بینی و اندیشه دنیل دی لوئیس را برملا کردیم شاید بتوانیم نگاهی جامع‌تر به کنش‌های نقش‌های او داشته باشیم. شخصیت‌هایی که سازگاری مدونی با جامعه ندارند و اگر جایی به آن تن می‌دهند تنها منافع خود را لحاظ می‌کنند و سپس چنان آن سازگاری لحظه‌ای را با عملی تلافی می‌کنند که بیهودگی آن مشخص شود. آنان در مقام یک مجادله‌گر یا وکیل مدافع شیطان تنها برهم زننده نظم عقل‌گرایی هستند که عصر روشنگری بر زندگی مردم جهان مستولی داشت. نظمی که از نظر آنان و فیلسوفانی که به آنان شبیه هستند نتیجه‌ای جز تباهی انسان عصر حاضر ندارد. دنیل پلینویو در خون به پا خواهد شد در بین شخصیت‌ها یک نابغه زیرک است. او یک برنامه‌ریز فوق‌العاده است که سختی فراوانی را تحمل می‌کند اما در نهایت پیروزی‌های بزرگ کسب می‌کند، او مانند هایدگر کاریزماتیک است. به خوبی سخنرانی می‌کند، به وقت دست به عمل می‌زند و به نهایت در متقاعد کردن افراد خبره است. شخصیت او چنان پیش می‌رود که همه او را ستایش می‌کنند. اما در لحظه می‌تواند چونان اژدهایی سربرآورد و همه را ببلعد. کافی است دو صحنه را به یاد آوریم: نخست جایی که سر میز با رقبای شرکت دیگر درباره قیمت چاه‌های نفت خود بحث می‌کند. دنیل قیمت پیشنهادی را فقط برای یک حرف رد می‌کند. اینکه به او پیشنهاد می‌شود تا پول را بگیرد و به نزد فرزند بیمار خود برود. برآشفتگی دنیل در این صحنه که او را پدری بد خطاب می‌کنند دلیلی به دست می‌دهد که کار خود را پیش ببرد و بدون استفاده از راه آهن نفت خود را تا اقیانوس ببرد. او موفق به انجام این کار می‌شود و پسر خود را نیز به نزد خود بازمی‌گرداند. این صحنه را در کنار صحنه‌ای قرار دهید که پسر او پس از ازدواج به دفتر او می‌آید و می‌خواهد او را ترک کند. دنیل به راحتی به او اجازه می‌دهد که برود و برملا می‌کند که او پسر واقعی دنیل نیست و تنها برای خرید زمین‌های مردم از او سواستفاده کرده است. مشابه این داستان در زندگی هایدگر دیده می‌شود. در جدال با محیط اکادمیک، سواستفاده از دانشجویانی مانند هانا آرنت و کسب میراثی گران بها از فلسفه کیرکگور. دنیل تمام نفت زمین باندی پیر را بدون پرداخت مبلغ آن بالا کشیده بود.  آیا واقعا خانواده یا مردم روستا برای پلینویو اهمیتی دارند که او تن به خفت حضور در کلیسا می‌دهد؟ مطلقا نه. او تنها آنجا حضور پیدا می‌کند تا بتواند جامعه را با چالش مواجه کند. حضور او بازی دوسر برد است. هم شرکت راه‌آهن را از سود حمل و نقل نفت محروم می‌کند هم می‌تواند بدون اجازه نفت زمین‌های باندی را بیرون بکشد. جدال پایانی دنیل با الی ساندی کشیش جوان نیز نقطه اوج شخصیت اوست. جایی که پرده‌ها را کنار می‌زند آنجاست که او فرد نابغه و باهوش داستان است که به تمام اهداف خود رسید و به عنوان الگو از او یاد خواهد شد نه الی ساندی که در پی نقش بازی کردن برای مردم بود. نبوغ و بیماری درونی دنیل او را به عاملی جذاب برای مردم منطقه و همچنین مخاطبان بدل کرد. بیماری کسب نفرت از مردم که خود در داستان بیان می‌کند، عامل این اتفاق بود. دقیقا مانند همان اتفاقی که برای دی لوئیس در صحنه فیلم‌برداری رخ می‌دهد. او مصرانه می‌خواهد از چاه پایین پرتاب شود و همین امر نیز باعث شکستگی دنده او می‌شود. او تنها به خود و نقش خود فکر می‌کند نه تیم فیلم برداری و به پایان رسیدن فیلم.

شخصیت رینولدز وودکاک در رشته خیال وجه و چهره دیگری از یک نابغه است. نابغه‌ای خلاق و صد البته نخبه‌گرا. او به استعداد و کار خود واقف است، آن را ارج می‌نهد و در راستای بهتر شدن و ارتقای آن گام برمی‌دارد. هر آنچه در این مسیر باشد را از میان بر می‌دارد و پیش می‌رود. از این نظر او مانند ویتگنشتاین است که نباید زیاد در اطرافش بود. هر گونه برقراری ارتباط با او به سرعت به کینه‌جویی و دلزدگی او خواهد انجامید. وودکاک ایده‌الیستی است که ذره‌ای اشتباه در نظرش گناهی نابخشودنی است، کافی است به یادآوریم که چگونه در شب مهمانی لباسی که برای مشتری دوخته را از تن او خارج می‌کند زیرا اعتقاد دارد نباید با لباس او به خواب می‌رفته. چنین نابغه‌ای به وضوح به جامعه و مردم به چشم حقارت می‌نگرد. جامعه ستیزی او نه مانند پلینویو از جنس دور زدن آن‌هاست، نه مانند فردی از جنس نادید گرفتن آن‌ها، بلکه او جامعه را در سطحی نمی‌انگارد که بخواهد با آنان مراوده داشته باشد. به همین علت به دنبال یک خلوت است. وودکاک شخصیتی تنها نیست بلکه می‌داند تنهایی منجر به پذیرش هر امری می‌شود، اما خلوت گزیدن او موجب بروز خلاقیت می‌شود. وودکاک حتی در ارتباط با نامزد خود نیز خلوت خود را حفظ می‌کند، صحنه بیرون کردن پزشک از اتاق خود سندی بر این ادعاست. همین امور را دی لوئیس نیز دارد. او جایی گفته بود که از همسرش عذر می‌خواهد که با مردهای زیادی مواجه شده است. او هر بار شخصیتی متفاوت داشت.

تنش دراماتیک نقش‌ها و شخصیت دی لوئیس ناشی از نبوغ درونی و ذاتی است که آنان را به صورت انسان‌هایی با ویژگی‌های بیمارگونه درمی‌آورد. اما همین ویژگی‌ها و تنش آنان با محیط پیرامون خود است که بازیگری دی لوئیس را بدل به بستری برای تفکر و اندیشه در باب انسان و رفتارهایش می‌کند. به همین علت است که بیش از نقش‌ها این خود شخصیت دی لوئیس است که جلب توجه می‌کنند و در یاد می‌مانند. نکته جالب اینکه تاریخ هر 2 فیلم در اوایل و اواسط قرن بیستم می‌گذرد. زمانی که این گونه نوابغ بیشتر دیده می‌شدند.

1401/5/22 14:40:04