امید پورمحسن
اهمیت هنرنمایی دنیل دی‌لوئیس در به نام پدر
زمانی برای مردشدن پسربچه ها

بیش از چند روز انگشت‌شمار از مهاجرت ناخواسته‌‌مان از بندرعباس به کرج نمی‌گذشت؛ اتفاقی که در پی درگذشت نابهنگام دو سال قبل‌تر پدرم و پس از کش و قوس‌های فراوان و حسرت‌بار، سرانجام در اوایل مهر 1382 شکلی واقعی به خود می‌گیرد. به احتمال قریب به یقین در شب پنجشنبه هشتم آبان 1382 بود که نقطه‌ عطفی در تماشای فیلم‌ها برای من رقم می‌خورَد. دقیقا در خاطرم نیست که از گشت‌وگذار در تله‌تکست تلویزیون بود یا تیزر پخش‌‍‌شده؛ اما با شنیدن نام فیلمی که قرار شده بود آن شب پخش شود، ناخودآگاه حس کنجکاوی توجهم را به موضوع آن جلب می‌کند و به همین خاطر است که وقتم را برای تماشای این قسمت از مجموعه برنامه‌های سینمایک خالی می‌کنم.
ساعت به حوالی یازده شب می‌رسد و فیلم با سکانس تأثربرانگیز و فاجعه‌آمیز انفجار رستورانی در لندن، معروف به حادثه‌ گیلفورد در اوایل دهه‌ی هفتاد انگلستان آغاز می‌شود...
به دنبال آن شنونده‌ موسیقی تیتراژ آغازین اجراشده توسط بونو و گوین فرای‌دی می‌شویم که با گفتاری انتقادی همراه است؛ نریشنی که در نسخه‌ دوبله‌‌ فارسی آن هنگام مطابقت با نسخه‌ اصلی تفاوت‌های فاحشی در معنا وجود دارد، اما ضربآهنگ تحکم‌آمیز آن تغییری نداشته است:

«به‌نام ِ ويسکي

به‌نام ِآهنگ

تو به عقب نگاه نکردي

اما تعلق نداشتي

به‌نام ِدليل

به‌نام ِاميد

به‌نام ِمذهب

به‌نام ِ مخدر

به‌نام ِ آزادي

تو بدون مقصد حرکت کردي...

تا در روزِ يک نفرِ ديگه

نورِ آفتاب را ببيني

به‌نام ِاتحاد

و "بي‌بی‌سی"

به‌نام ِ "جرجي بست"

و "ال.اس.دي"

به‌نام ِ يک پدر

و همسرش ، "روح"

تو گفتي کارِ تو نبوده

آنها گفتند کارِ تو بوده

به‌نام ِعدالت

به‌نام ِسرگرمي

به‌نام ِ پدر

به‌نام ِ پسر»

تکلیف مخاطب از آغاز روشن می‌شود، موضوع فیلم به دوران پرتلاطم دخالت نیروهای انگلیسی در ایرلند و مشخصاً در ایرلندشمالی مرتبط است که در مدیوم سینما با آثار پرشماری در این زمینه طی سالیان اخیر مواجه بوده‌ایم و در برجسته‌ترین آنها دو فیلم نیل جردن به نام‌های بازی گریه و صبحانه در پلوتون ، بلفاست کنت برانا، بادی که بر مرغزار می‌وزد و دستور کار پنهان کن لوچ، جمعه خوب طولانی جان مکنزی، گرسنگی استیو مک‌کوئین، 71 یان دیمانژ، فیلم‌هایی با محوریت کاراکتر جک رایان نظیر شیطان درون و بازی‌های میهن‌پرستانه و در نهایت مشت‌زن دیگر فیلم جیم شرایدن قرار می‌گیرند که تمامی آنها را با مضامینی متفاوت تماشا کرده‌ایم. جیم شرایدن مشابه آثار مزبور و به دور از سانتی‌مانتالیسم مرسوم و سیاست‌زدگی متعارف که در چنین آثاری دست کارگردانان را می‌بندد، در سومین ساخته‌ خویش یعنی به نام پدر مضمونی دیگر را در فیلمش به‌کار می‌گیرد که در هیچ‌یک از آثار قبل و بعد از خودش با آن روبه‌رو نبوده‌ایم و مضاف بر آن سفر درونی قهرمانش را فارغ از ماجراهای بیرونی نیز به بوته‌ آزمایش می‌کشاند که اهمیت بسیاری دارد.

از قهرمان داستان گفتیم، یعنی جری کانلن با بازی دنیل دی‌لوئیس؛ شخصیتی که پیوندی مستحکم و سمپاتیک با مخاطبش می‌بندد. او در بلفاست آن روزها و از سر بیکاری و ناچاری به کارِ دزدیدن اقلام اسقاطی ساختمان‌ها مشغول است و از این راه امورات روزانه‌اش را می‌گذراند. از بدِ حادثه در یکی از این دله‌دزدی‌ها به شکلی اتفاقی توسط نیروهای مستقر انگلیسی در آن محله به عنوان نیرویی اخلال‌گر ردیابی می‌شود و شلیک آن نیروها به سمت او سبب می‌شود تا جری پا به فرار بگذارد. گویا اسلحه‌های نیروهای آزادیخواه ایرلندی نیز در آن محله مخفی شده است و آنها نیز مجبور می‌شوند جهت جلوگیری از لورفتن مخفیگاه‌شان، سریعاً تمهیدات لازم را برای جابجایی سلاح‌هایشان به کار بگیرند. این اتفاق به این منزله است که جری از جانب دو طیف درگیرِ غائله‌ مذکور مورد تهدید و سوءظن قرار می‌گیرد. همین موضوعات است که پدرش جوزپه (پیت پاستلتوایت) را بر آن می‌دارد تا فرزندش را به امید سربه‌راه شدن و البته کسب آینده‌ای بهتر برای زندگی، راهی انگلیس کند. رفتن به انگلیس برای او مطلوب نیست و تنها یک اتفاق سبب می‌شود پولی بادآورده نصیبش شود و به لطف آن اسکناس‌ها، با خرید اقلامی که جلب‌توجه دیگران را برمی‌انگیزد به سمت خانه‌شان در بلفاست مراجعت می‌کند. اما همین حضور کوتاه در لندن با حادثه‌ ابتدایی داستان و انفجار رستوران همزمان می‌شود. با توجه به اینکه چند روزی بیشتر از قانونی که مقامات بریتانیایی تصویب کرده‌اند -به دلیل اقدامات تروریستی که به خاک انگلستان کشیده شده است قانونی تصویب می‌شود که به موجب آن به نیروی پلیس اجازه می‌دهد بدون متهم کردن مظنونین، آنان را هفت شبانه‌روز در حبس نگاه دارند- نمی‌گذرد، این بهانه دست نیروی پلیس را باز می‌گذارد و در جهت کم‌کاری‌شان به قدرت‌نمایی پوشالی روی می‌آورند، به این منظور افراد بی‌نوایی همچون جری کانلن و دوستانش را تنها به جرم ظنین‌شدن بابت تغییر در ظاهرشان دستگیر می‌کنند و با تحت‌نظر گرفتن خانواده‌ جری در لندن، آنان را نیز به توطئه‌ای دروغین به حبس می‌اندازند و در نهایت با تحت فشار گذاشتن‌شان طی مدت طولانی بازجویی، اعترافات دروغینی از آنان به دست می‌آورند.
نمودار حرکتی جری و خط سیر رفتارهای او از یک جوان آسمان‌جُل و لاابالی آغاز می‌شود که در مقابل نصایح پدرش کُرنش می‌کند و با مخالفت‌های‌ فراوانش با جوزپه قصد دارد ثابت کند برای خودش کسی شده است و به‌هیچ وجه حاضر نیست بپذیرد که پدرش از سر صلح‌طلبی، خیرخواهی و بنا به تجربیات فراوانی که از سر گذرانده است او را نصیحت می‌کند و برای رفتارهایش دلایل منطقی و پرشماری دارد که جری حتی فرصت ابراز عقیده را به او نمی‌دهد. جری در این دوران مصداق بارز انسانی است که باد در سر می‌پروراند و هم‌اوست که با غرور و تکبر بی‌جایی که داشته است، شرایط را برای ظنین‌شدن نیروهای پلیس به خود جلب می‌کند. اما زمانی که مطابق قانون جدید و به ناحق تحت بازجویی نیروهای پلیس قرار می‌گیرد و انواع و اقسام شکنجه‌های روحی و روانی بر او اعمال می‌شود و در نهایت از یکی از بازجوها می‌شنود که اگر اعتراف نکند، پدرش را می‌کشند. او از درون فرو می‌ریزد و دست به اعترافی دروغین می‌زند و سرانجام همراه با پدرش، سه تن از دوستانش و خویشاوندانش در لندن، پس از احکامی که دادگاه نمایشی صادر می‌کند به زندان می‌افتند. طی هم‌سلولی شدن در زندان، این جری است که رفتارهای صادقانه و از سر سخت‌کوشی پدرش برای اثبات بی‌گناهی‌شان را مورد تمسخر قرار می‌
دهد، تا اینکه با ورود یکی از نیروهای ارتش آزادیخواه به زندان به نام جو مک‌اندرو (دان بیکر) متوجه می‌شود نیروهای پلیس با علم به اینکه او در این عملیات دخالتی نداشته است، آنان را تعمداً حبس کرده‌اند. جری به مرور شناخت لازم از پدرش را به دست می‌آورد تا جایی که پس از مرگ جوزپه -که مسئولیت اول و آخر آن نیروی پلیس انگلستان و قوانین حاکمیت آن است- و با همراهی وکیلی پیگیر به نام گرت پی‌یرس (اما تامسون) تا آخرین نفس به دنبال مطالبه‌اش برای احقاق حق و اثبات بی‌گناهی خود و پدر درگذشته‌اش تلاش می‌کند و در انتهای فیلم است که آن جوان لااُبالی ابتدای داستان به فردی هدفمند و مقید به اصول سخت‌کوشی و مبارزه‌جویی بدل می‌شود.

اما فارغ از تمام مسائل مطرح‌شده تاکنون، دنیل دی‌لوئیس و کاراکترش در این فیلم از دو جنبه‌ دیگر نیز برای من حائز اهمیت است. مسئله‌ ابتدایی به شناخت من از یک بازیگر توانا برمی‌گردد. مشابه بسیاری از هم‌نسلانم در آن دوران، ارتباط و پیوند ابتدایی‌ام با سینما به واسطه‌ی تماشای آثار سینمای اکشن و قهرمانان آن نظیر آرنولد شوارتزنگر، تام کروز، نیکلاس کیج و ... قوام می‌گیرد که در فیلم‌هایی همچون ترمیناتور، دروغ‌های حقیقی، مأموریت: غیرممکن، تغییر چهره، هواپیما محکومین و ... متبلور شدند. سپس به لطف خواندن مجلات و پیشنهادهای اطرافیان با بزرگان این حرفه نظیر رابرت دنیرو، آل پاچینو، مارلون براندو، پل نیومن و جک نیکلسون آشنا می‌شوم و به سمت تماشای فیلم‌هایشان گام برمی‌دارم. در واقع برای من تا آن زمان، شخص دنیل دی‌لوئیس همچنان ناشناخته بود و تا پیش از تماشای به نام پدر، متاسفانه در موقعیت مناسبی از تماشای فیلم‌هایش قرار نگرفتم یا از همراهی با سینه‌فیلی بهره‌مند نشدم تا از شمایل بزرگ‌منشانه و عملکرد متداکتینگی او سخنی بر زبان بیاید و موجبات دنبال‌کردن او و آثارش نصیبم شود. همین موضوع سبب‌ساز آن شد تا به دنبال تماشای این فیلم و مجذوب‌شدن این کاراکتر، با حس کنجکاوی ناشی از کشف بازیگری توانا به سراغ تماشای فیلم‌هایی بروم که او در آنها ظاهر شده بود. نزدیک‌ترین گزینه‌های در دسترس آخرین موهیکان، سَبُکی تحمل‌ناپذیر هستی، پای چپ من و عصر معصومیت بود و بعدها با بوته‌ آزمایش، مشت‌زن، دار و دسته‌های نیویورکی، خون به پا خواهد شد، لینکلن و رشته‌ خیال از حضور او و سبک بازیگری درخشانی که در نقش‌آفرینی‌هایش به کار می‌برد مشعوف شدم. دور از اغراق نیست اگر بگوییم که دی‌لوئیس طلایه‌دار و پیشگام متُداکتینگ در عصر ماست که با مساعی خارج از تصور و سخت‌کوشیِ جنون‌آمیزش، به‌معنایِ واقعیِ کلمه با نقش یکی می‌شود و حسی را به مخاطب القاء می‌کند که بیشترین نزدیکی را با فضای داستان دارد. حضور کاریزماتیکش در سکانس‌ها را به لطف عملی‌نمودن اقدامات محیرالعقولی به دست می‌آورد که در جهت باورپذیریِ بیشترِ نقش‌هایش در جنگل زندگی می‌کند، مشت‌زنی و نجاری می‌آموزد، در قالب فردی زندانی یا فلج مغزی فرو می‌رود و یا زبان مردم چک را به طور کامل فرا می‌گیرد و تمامی این موارد مفهومی بجز تثبیتی بر هنر والای این بازیگر توانا را به ذهن متبادر نمی‌کند.

نکته‌ دوم نیز به ارتباط همذات‌پندارانه و شخصی خودم با این کاراکتر در فیلم به نام پدر برمی‌گردد، شخصیتی که به دنبال مرگ پدرش فرصتی ناخواسته نصیبش می‌شود تا دیگر تحت نظارت پدرش نباشد و به نوعی سعی می‌کند از زیر چتر حمایتی او خارج شود و با تلاش‌هایی که مستقلاً انجام می‌دهد ثابت می‌کند که امکان بروز توانایی‌ها و اعمالش را در چارچوبی مناسب دارد و می‌‌تواند با ایستادن بر روی پاهای خودش، با مشکلات دست و پنجه نرم کند و در این کارزار زندگی، با موفقیت خارج شود. فیلم مزبور برای من از این جنبه نیز الهام‌بخش و تأثیرگذار است، چرا که بیش و پیش از هر موضوعی خودم را با جری همدل و هم‌رأی می‌دیدم و میل و انگیزه‌ حاصل از این همذات‌پنداری با شخصیت اول فیلم باعث شده بود تا به این درک برسم که در مسیر کاری پیش روی خودم در زندگی به جای زانوی غم بغل‌گرفتنن و نمایش رفتارهای مظلوم‌‌نمایانه، لازم است تا به کنش مبارزه‌جویانه‌ای که او برای دستیابی به موفقیت انجام می‌دهد بیاندیشم و روی کار و تلاشی که برای موفقیت شایسته است تمرکز بیشتری انجام دهم، چرا که با این رویکرد می‌شود با اندکی اقبال به خواسته‌های مورد نظر دست یابم و چنانچه از بد روزگار در مسیر تلاش‌هایم به نقطه‌ی مثبتی نرسیدم، جایی برای سرخوردگی و حسرت باقی نماند، به این دلیل که بیش از هر فردی می‌دانم نهایت تلاش خویش را به کار بسته‌ام.

مجموعه‌ عوامل فوق، راقم این سطور را بر آن داشت تا به جای نقد و بررسی شخصیت‌‌پردازی و بیان زیبایی‌ها یا ایرادات اثر، به سراغ جادوی سینما بروم که این بار بر روی جوانی 21 ساله کارگر می‌افتد و مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد، جادویی که باعث شکل‌گیری نبردی دیالکتیکی در ذهن او می‌شود و عمل‌کردن از راه اندیشه را به او می‌آموزد و با تقویت حس مبارزه‌طلبی، او را مهیا جنگیدن در جهت دستیابی به اهداف بلندپروازانه‌اش می‌کند. به نام پدر به من یاد داد که اگر فیلمی نام خوبی برای خود برگزیند و شخصیت اصلی‌اش را با میل و انگیزه‌ای مشخص و همدلی‌برانگیز بپروراند، نیمی از راه موفقیت را پیموده است و اگر درون‌مایه پرمعنا و درخشانی را در بطن اثر جای دهد، علاوه بر اینکه امکان درست اندیشیدن را به مخاطب خود عرضه می‌دارد، می‌تواند چراغ راهی برای آینده‌ آنان باشد و از همین رو در درست‌ترین مسیر ممکن قرار می‌گیرد.

1401/5/22 14:09:07