هم خانی آمد و هم خانی رفت. ما دیگر آدمهای سابق نیستیم. اگر به دوستان برنمیخورد.اگر برایتان مهم است که حالمان بد است پس با حال بد نمیشود از سینما گفت و از دیدن فیلم و گفتن درباره آن لذت برد. نگاه نکنید که بازیکن تیم ملی فوتبال ما قبل از جام جهانی در بازیهای دوستانه بیاهمیت گل که میزند انگار جام قهرمانی را گرفته خوشحالی میکند، نگاه نکنید وقتی در کف خیابانهای ایران نوجوانها و جوانهای ما-شاید هم کودکان ما- دختر و پسرهای معصومی که هزار آرزو برای زندگیشان داشتند خونشان کف خیابان را رنگ زد، بازیکن تیم ملی فوتبال ما در آتلیه عکاسی هر هر و کر کر راه میاندازد و بعد از مردم انتظار حمایت دارد. نه، نمیشود با این مردم زندگی کرد و غمشان را نخورد. برای همین هم میگویم ما آن آدمهای سابق نیستیم.
الان نزدیک یه پنج ماه است که کارمان را تعطیل کردیم و بدون شوآف و استوری و پست و بی آنکه صدایمان را در گلویمان بیاندازیم که؛ «من آنم که درکنار مردمم!» کرکره همین دکان کوچک و جمع و جور و بی ادعا را به احترام خونهای بر زمین ریخته شده، از مهسای ایرانیان، تا نیکا و سارینا و کیان پیرفلک و مردم شاهچراغ و هر که خونش را برای مردمش داد-سویش هم تفاوتی ندارد، این طرفی و آن طرفی ندارد- پایین کشیدیم تا نخواهیم نمکی باشیم بر زخم حتی یک نفر، آزرده نکنیم حتی کسی را که عزیز در زندان دارد و فکر نکند ما در غمش نیستیم. در این وانفسا اما باید عقلایی تصمیم بگیرند که کیان پایدار ایران باز هم پایدار بماند. فکر کنند به اینکه چرا این اتفاقها افتاد و چه باید کرد که دیگر خونی بر زمین ریخته نشود و چشمی به خاطر اثر ساچمه تخلیه نشود. برای همین است که میگویم ما آدمهای سابق نیستیم.
اما از دل این خانهای آمده و رفته، جور دیگری هم میشود دید. میشود ادامه داد، اما با دل و روان زخمی. زخم کهنه میشود، از بین نمیرود. زخم، رویه میبندد. چگونه میشود بچههای پاییز 1401 را از یاد برد؟! مظلومیتشان را برای همیشه در دل نگه میداریم و با زخم نبودنشان برمیگردیم و انگار که داریم زندگی میکنیم، انگار که داریم نفس میکشیم. در انبوه این همه انگارها میخواهیم بر سیاق قبلیمان بمانیم. سیاق و روال نقد. نقد دین ماست. بدون نقد زنده نمیمانیم. نقد چیزی که عاشقانه دوستش داریم و پایش ماندهایم: سینما. ما آدمهای سابق نیستیم، اما امیدوارم سینما ما را به زندگی برگرداند. زندگی در انگارها!
آنها کجایند که میآمدند و میرفتند
افسانه خیابان میشدند
خانه ها را برمیافروختند
خاک را متبرک می کردند؟
راه درازی انگار طی شده است!
این قصه، کودکان بسیاری را شاید به خواب بُرده باشد...(محمد مختاری)