عبدالنبی یحیایی ده سال بود که در روستای تنگ ارم برازجان بوشهر خوابیده بود. در سال ۶۲ در منطقه عملیاتی حاج عمران شهید شد. باران زده بود وقبرش را خراب کرده بود. باید تعمیر میشد. سنگ قبرش را برداشتند. زیر سنگ خالی شده بود. دیوارههای قبر و سنگ لحد بههم ریخته بود. برادر و پسر کدخدا رفتند توی قبر.جنازه سالم بود.نمیشد کاری کرد باید بیرونش میآوردند. وقتی خواستند جنازه را بالا ببرند،دست هردوشان خونی شد. خون تازه. مگر امکان دارد؟! کتمانش دردی دوا نمیکند. خونی که برای هماره تاریخ مانده بود تا یادآور پاکی این بچهها باشد.و مگر نه این است که این وعده خداست: «گمان مبرید کسانی که در راه خدا کشته میشوند، مردهاند. آنان زندهاند و بر سفره خدایشان روزی میخورند.»* و تجسم این وعده الهی عینیت یافت.
این قصه ساده اما در عین حال عجیب در دست عزیزالله حمیدنژاد تبدیل شده به ستارگان خاک. فیلمی که فضای مستندش بر فضای داستانی کار غالب است. اصلا نمیشود مستند را از قصه جدا کرد. آنقدر این دو در هم ممزوج شده است که جدا کردنش به هر کدام از این دو وجه ضربه میزند. و این در همتنیدگی فرم و محتوا در کمتر فیلمی در این ژانر به درستی نشسته است. ستارگان خاک فیلمی مهجور از تنها ژانر واقعی سینمای بعد از سال ۵۷ ایران است که در زمان خود درک نشد، اما فضای نقد باعث میشود بر آن نوری بتابد و باز هم در فضاهای تئوریک به بحث گذاشته شود. اینکه چگونه فیلمی داستانی به ساختار مستند جوری پهلو بزند که تشخیصش از یکدیگر بسیار دشوار باشد. چیزی که نیاز سینمای امروز ماست؛ همگونی فرم و محتوا که در این سال ها به شدت از نبود آن آسیب دیدهایم.
*آل عمران، آیه ۱۶۹