«آیا زمان آن نرسیده است که ما در عین عاشقی
خودمان را از یار خویش جدا کنیم و جدایی را لرزان تاب آوریم ؟ »
راینر ماریا ریلکه
حقیقت برای کیرکگور مثل معشوقش، رگینه اولسن، بود. همانطورکه معتقد بود نباید سراغ حقیقت را در بگومگوی فیلسوفان بگیریم، نمیخواست رگینه را در قیلوقال عوامالناس پیدا کند. چنانکه انسانها حقیقت را بهشکلی واحد نمیبینند، رگینه نیز در چشم دیگران همان کسی نبود که از سورن دل میبرد. و درنهایت همانطور که او به رگینه نرسید، باور داشت هیچ فردی نمیتواند به حقیقت مطلق دست پیدا کند: باید تا ابد در پیِ حقیقت دوید، چنانکه او تا پایان عمرش در عشق رگینه سوخت. همانگونه که سو-ره به بیان خودش میخواهد پرونده حل نشده کارآگاه فیلم تصمیم به ترک کردن باشد و در نهایت نیز همین میشود. فیلم تصمیم به ترککردن بحثها را درباره ترک کردن معشوق و میزان اخلاقی بودن آن دامن زده است. فیلمی که بیش از تاکید بر حقیقت مفاهیم بزرگ و انتزاعی دست بر روی یک امر ملموس و تجربی میگذارد. تصمیم به ترک کردن در زمانهای که سینما مانند صحرایی خشک و بی آب در پی ایدئولوژیهای صنعتی و سیاسی است، نه مانند یک واحه سر سبز در میان صحرا که طوفانی پرشور و سیلآسا در قلب صحرا است. فیلم تمام اسباب دست و پا گیر ساختاری را کنار میگذارد و در پی فهم دغدغه بنیادین انسان است. همانگونه که روزی کیرکگور در پی فهم همین دغدغهها موفق شد حقیقت فلسفی را مورد پرسش قرار دهد. فیلم تصمیم به ترک کردن دست روی انسانیترین موضوع ممکن میگذارد. دوست داشتن و البته دوست داشته شدن. اما این مسئله را نیز ملموستر میکند. گذر از این مرحله میتواند بنیادینترین امر ممکن برای انسان باشد. چگونه باید انسانی را دوست داشت و از او جدا شد؟ به صورت کلی این کار معقول است؟ در این بین اخلاق را چگونه باید توجیه کرد؟ اصلا اخلاق در برابر حس عمیق یک انسان چه جایگاهی دارد؟ پرسشهایی که فیلم مطرح میکند تمامی ندارد. برای همین از اتفاق مشابهی که برای کیرکگور رخ داده است کمک خواهیم گرفت تا ارتباط بین کارآگاه هه-جون و سو-ره را تا حدی کشف کنیم.
کیرکگور «توانایی قابلتوجهی در القای حس خوببودن، خلوص و آرامش داشت که خودش نیز آرزومند آنها بود»، و البته این تواناییاش «از طوفانهایی که در روح او میوزید و میپیچید جداییپذیر نبود». عشق بیحدوحصر را میشناخت و با رگینه اولسن عقد نامزدی بسته بود؛ کیرکگور وی را در یادداشتهای روزانهاش با تعبیر «ملکۀ تامالاختیار قلب من» توصیف میکند. کیرکگور در حین تاملات خود دربارۀ داستان ابراهیم و اسحاق یک وجه مهم کشف کرد که مربوط به چیزی میشود که از نظر کیرکگور رخداد تعیینکنندۀ زندگیاش بوده است: تصمیم به ترک کردن رگینه و برهمزدن نامزدیاش در سال ۱۸۴۱. کیرکگور در ۱۸۳۷، وقتی ۲۴ساله بود، با رگینه اولسن آشنا شد. آنها عاشق هم شدند، و کیرکگور در ۱۸۴۰ از او خواستگاری کرد. به نظر میرسید که کیرکگور تقریبا از همان ابتدا از این ماجرا پشیمان است، و یک سال بعد به رگینه گفت که تصمیمش را گرفته و میخواهد نامزدی را به هم بزند. رگینه از او خواهش کرد که تصمیمش را عوض کند، و کیرکگور هم چنین کرد، اما در اکتبر ۱۸۴۱ مجددا به تصمیم قبلیاش بازگشت و پیشنهاد ازدواجش را پس گرفت. پدر رگینه به او گفت که دخترش «مأیوس و عمیقا درمانده» شده است. کیرکگور میگوید این اتفاق وقتی افتاد که «کاغذ کوچکی را که چیزی روی آن نوشته بودم و همیشه آن را در پیراهنش نگاه میداشت بیرون آورد. آن را بیرون آورد و پارهپارهاش کرد و گفت: ’آخرش، با من بازی وحشتناکی کردی‘». تا این جای داستان زندگی کیرکگور مانند نیمه ابتدایی فیلم تصمیم به ترک کردن است. کارآگاه داستان دلبسته سو-ره شده است و البته بالعکس. یک کیرکگور و رگینه مدرن در کرهجنوبی. اما کارآگاه متوجه فریب و طرح و توطئه سو-ره در قتل همسرش میشود و بخاطر عزت نفس و شغلش او را ترک میکند؛ دقیقا همان کاری که کیرکگور انجام داد. او نیز برای اینکه نویسنده باشد رگینه را ترک کرد زیرا در صورت ازدواج دیگر نمیتوانست نویسنده مقبولی باشد. حداقل از نگاه خودش. کنش کارآگاه داستان در این موقعیت تراژیک است. او بین اخلاق و عشق خود درگیر میشود و در هر دو جبهه شکست میخورد. او نه توانایی ادامه دادن ارتباط با سو-ره را دارد و نه توانایی اجرای اخلاقی قانون و تحویل او به دادگاه را. کارآگاه بخاطر خدشه دار شدن غرورش تصمیم به ترک سو-ره میگیرد. اما پارک چان ووک قرار نیست داستان را به این سرعت پایان دهد. هنر فیلم زمانی رخ میدهد که ماجرا مجدد تکرار میشود. به قول کیرکگور تکرار یگانه عشق شادکام است. سو-ره به شهر جدید کارآگاه نقل مکان میکند و مجدد در مظان اتهام قتل همسر جدید خود قرار میگیرد. کارگاه از هیچ کاری برای به دام انداختن سو-ره کوتاهی نمیکند و البته موفق نیز نمیشود. اما دیالوگ طلایی کل فیلم را در اتاق بازجویی سو-ره به کارآگاه میگوید. « بخاطر این باهاش ازدواج کردم که ترکش کنم!» به وضوح ترک کردن دلالت به کارآگاه و خاطرات او دارد. کارآگاه توانایی برای مقاومت در برابر حس درونی خود ندارد. حال جایگاه شخصیتها با یکدیگر عوض شده است. اکنون سو-ره به مانند کیرکگور یک شهسوار اخلاقی و زیباییشناسانه درجه یک است. او بازی اخلاق را با گرفتار نکردن کارآگاه بخاطر صدای ضبط شده میبرد و بازی زیباییشناسانه عشق را با ترک کردن کالبد خود. سو-ره نشان میدهد نه میتواند معشوق مناسبی باشد و نه امنیتی میتواند برای کارآگاه داستان ایجاد کند و جز دردسر برای او چیزی ندارد. بنابراین در اوج دلبستگی جدایی را لرزان میپذیرد و در پارادوکسی غریب خود را از عشق جدا میکند.زیرا به قول کیرکگور زمانی که جدایی رخ میدهد عشق هیچگاه به سرانجام نمیرسد و همین امر آن را ماندگار میکند. به این طریق است که سو-ره پرونده حل نشده هه-جون باقی میماند. ماجرا این است که هیچ بی تفاوتی یا سنگدلی در این کنش وجود ندارد بلکه ترک از روی لطمه ندیدن مفاهیم است. مهم نیست حقیقت اخلاق یا عشق چه حکم کند. مهم آن است که انسان چگونه باید از درون خود آن را بشناسد.
واقعیت این است که کیرکگور هم نسبت به رگینه بیتفاوت نبود، او بهطرزی جنونآمیز و وسواسگونه عاشق رگینه بود و تا پایان عمر نیز چنین باقی ماند.او نیز پرونده حل نشده رگینه باقی ماند. حتی پس از زمانی که رگینه ازدواج کرد. پس چرا نامزدیاش را به هم زد؟ زیرا فکر میکرد همسر و البته پدر مناسبی نخواهد بود که شغل و نام درخور خانواده داشته باشد! بنابراین به مثابه یک نویسنده زیست همانگونه که آرزومندش بود. جایی در کتاب «یا این یا آن» مینویسد : مردمان در اشتیاق امر اخلاقی میسوزند اما نمیتوانند فراتر از امر زیباشناسانه را ببینند. کیرکگور در کلمات قصاری شورانگیز این حس گمگشتگی را بیان کرده است، که هر یک از این جهانها را هم که برگزینیم: باز هم «نومیدیِ ناظر به نامتناهی یعنی فقدان تناهی، و نومیدیِ ناظر به تناهی یعنی فقدان نامتناهی». بدین ترتیب کیرکگور چیزی را تعریف میکند که به باور من معمای اصلیِ هستیِ انسان است: اینکه چگونه باید زندگی کرد تا هم حق طبیعت زیباشناسانه ما ادا شود و هم حق طبیعت اخلاقی ما.