کارگردان: دیوید کراننبرگ/ تهیهکننده: رابرت لنتوس/ بازیگران: ویگو مورتنسن، لئا سیدو، کریستن استوارت/ ژانر: علمی-تخیلی/ امتیاز در آی.ام.دی.بی: ۵.۹ از ۱۰ _ امتیاز در راتن تومیتوز: ۷۸ از ۱۰۰ _ امتیاز در متاکریتیک: ۶۵ از ۱۰۰
خلاصه فیلم: در آیندهای نامشخص، اثرات فاجعهبار آلودگی و گرمایش جهانی باعث ایجاد پیشرفتهای قابل توجهی در زیستفناوری شدهاست. در عین حال، خود بشر تعدادی از تغییرات بیولوژیکی با منشأ نامشخصی را تجربه کردهاست. مهمترینِ این تغییرات ناپدید شدن درد فیزیکی و بیماریهای عفونی برای اکثریت مردم است.
دیوید کراننبرگ در آخرین اثر خود با پرداختن به دگردیسی بدن انسان و ناهنجاریهای تنانه، گذری به آثار قبلی کارنامهاش داشته و به ریشههای خود در ژانر وحشت جسمانی بازگشتهاست. تصمیماتی از جمله انتخاب ویگو مورتنسن به عنوان شخصیت اصلی و سپردن نقشی مشابه در وعدههای شرقی (۲۰۰۷)، معرفی اروتیسم جدید در تصادف (۱۹۹۶) و دستکاری آناتومی انسان در مگس (۱۹۸۶) گواهی بر این موضوعاند.
او فیلمسازیست که میداند چگونه عناصر نامانوس فیلمش را کنار هم بچیند تا مخاطب نهتنها تضادهای ابزورد فیلم را بپذیرد، بلکه اطلاعات پازلوارش را ببلعد و خود را در اتمسفر دیستوپیایی اثر غرق کند. فضای کلی جنایات آینده ترسیمگر طرحوارهای از زوال و انحطاط است؛ از ساختمانهای زنگاربسته شهر گرفته تا کابوس برهمخوردگی چرخه تکامل. همه چیز در خدمت تعبیر کلیدواژه «بدن»، کاوییدن چیستیِ آن و کشف ارتباطش با هنر، سیاست و آینده قرار میگیرد. جایی که انسانِ خالق و هنرمند، بهواسطه بدنش، خود به ابژه هنری مبدل میشود و در جهان آخته از درد و اشباع از فانتزی، این گوشت و پوست آسیبپذیر است که کارکردی جز تبدیل شدن به کشتارگاه ریختشناسی پیدا نمیکند. مثلث خلق هنر/ خواب/ درد در نقش مولفههای روایی، ما را به عنصر اصلی یعنی «لذت» میرساند؛ لذتمندی از هنر به مثابه پدیدهای والا و اروتیسم ناشی از دریدن تن به عنوان عملی غریزی، دو روی یک سکهاند و هر کدام به شیوه خود سعی در انسانزدایی و تغییر چرخه تکامل دارند.
از طرفی با وجود فضاسازی گیرا و بازیهای قابلقبول، فیلمساز در جنایات آینده از تسلط همیشگیاش به ریتم دور شدهاست. روند کُندی که اتخاذ کرده در خدمت روایتگری نیست و نقطه اوج اثر با تاخیر قابل توجهی اتفاق میافتد و فرصت تاثیرگذاریاش را از دست میدهد. فیلم در طرح دغدغههایش از جمله ارتباط خلاقیت و ناخودآگاه، مناسبات بین خالق اثر و مخلوق، خوانش مبتذل از هنر و آمیختگی آن با سیاست دچار لکنت میشود. در واقع هنر که رسالتی سازنده و مولد دارد، با وجود اِشغالکردن عمده پیرنگ فیلم، منفعلترین عنصر آن بهنظر میرسد. شخصیتهای فرعی و خردهپیرنگها در انتهای فیلم عملا رها میشوند و ایده اصلی نیز رفتهرفته انسجام خود را از دست میدهد. در نهایت اینکه کراننبرگ برای بازگرداندن شکوه سالهای دور به چیزی بیشتر از ایده دیوانهوار نیاز دارد.