فاطمه مرشدکیان
نقد:قورباغه
گَرد هوا!

تجربه تماشای قورباغه جبرانِ تمام قاب‌های زیبا و لحظات هیجان‌انگیزی شد که برای مدتی طولانی در سریال هایمان از ما دریغ شده بود. هومن سیدی کارگردان فیلم‌های قابل‌توجهی ‏همچون اعترافات ذهن خطرناک من (۱۳۹۳)، خشم و هیاهو (۱۳۹۴) و مغزهای کوچک زنگ زده (۱۳۹۶) با تزریق اِلمان‌های سینمایی به صنعت سریال - از جمله دکوپاژ حرفه‌ای و نمایش افسارگسیخته خشونت- در اولین قدمش گام بلند و جاه طلبانه‌ای برداشت. قدمی که آنچنان هم بدون زحمت نبود و تا مرز توقیف کامل نیز پیش‌ رفت. اما سرانجام فرصت تماشای آن بدست آمد تا در این برهوتِ بی‌کیفیتی، شاهد یک سریال متفاوت باشیم. با اینکه در پیشتاز بودن قورباغه نسبت به رقیبان ضعیفش هیچ شکی وجود ندارد، اما باید این سریال را با همان استانداردهایی که مدعی آن است سنجید؛ حالا و با اتمام فصل اول باید دید که قورباغه تا چه حد توانسته کیفیت قابل قبولی در فرم و محتوا ارائه کند؟

 

پارچه زیبا روی زخم گلوله

به نظر می‌رسد اولویت سازندگان قورباغه بیشتر از پرداختن به خط داستانی منسجم و سیر منطقی روابط و اتفاقات، معطوف به طراحی صحنه و دکوپاژ بوده است. در تسلط سیدی بر ابزار سینما و توانایی بالای او در خلق قاب های چشم‌نواز هیچ شکی نیست اما آن چیزی که در نهایت مورد قضاوت قرار می‌گیرد پیرنگ و انسجام داستان است. مادامی که ستون روایی قابل اتکایی در کار نباشد استفاده از زیبایی های بصری و صوتی، همچون استفاده از پارچه‌ای زیبا برای بستن زخم گلوله، بی اثر و بدون کاربرد است. اینجاست که می‌توان مدعی شد این سریال نه برای مخاطبِ هوشمندِ هنرشناس بلکه برای چشمانِ زیبایی ندیده‌ غافل از تولیداتِ جهانی ساخته شده است.

 

خشتِ کج اول: حفره ها

حفره‌های سریال از همان اپیزود اول قابل تشخیص‌اند. پلات اصلی قصه یعنی کشته شدن پلیس و دزدیده شدن اسلحه‌اش به آشفته‌ترین شکل ممکن اجرا می‌شود. این بخش که قرار است اولین موقعیت جدی سریال باشد در کوتاه ترین زمان و با کمترین تمرکز به نمایش درمی‌آید. در اپیزودهای بعدی هم به دلیل سست بودن منطق روایی- چگونگی زنده ماندن رامین (صابر ابر) و در ادامه آن تصمیم ساده‌لوحانه‌ نوری (نوید محمدزاده) در راه‌دادن رامین به خانه‌اش- مخاطب نکته بین را در اعتماد به دنیای سریال دچار تردید می کند.

 

ریتم؛ شوک‌ها و سکته‌ها

بلاتکلیف‌ترین بخش تکنیکی سریال مربوط به ریتم آن است. ضربآهنگ ناموزونی که طوفانی آغاز می‌شود اما به سرعت از نفس می افتد. آن هم به این دلیل که توان برقراری توازن بین موقعیت‌های ایستا و پویای داستان را ندارد؛ در نتیجه چاره را در گنجاندن اپیزودهای فلاش‌بک می‌بیند تا بلکه بتواند ریتم را سرپا نگه دارد. از طرفی فیلمنامه سرشار از شوک‌های لحظه‌ای است که صرفاً وظیفه ایجاد هیجان کاذب را دارند؛ اما آنها هم نمی‌توانند از سکته‌های فیلم جلوگیری کنند. مسئله‌ای که در اپیزودهای آخر با ایجاد چرخش های ناگهانی- سفر به شمال و تایلند- گریبانش را می‌گیرد و در انتها بدون خاتمه‌ای از نتیجه ماجراجویی‌ها به کار خود در فصل اول پایان می‌دهد. البته در نوع استاندارد اتمام یک فصل، مخاطب به پاسخ بسیاری از پرسش هایش می‌رسد تا اگر ادامه‌ای درکار نباشد از مدت‌زمانی که صرف تماشای آن کرده پشیمان نشود.

پای‌بستِ ویران شخصیت‌‌پردازی

شخصیت پردازی نیازمند رعایت اصل منطق و باورپذیری‌ست. منطقی که درکنار نگاه شخصی پردازنده، از مولفه‌های ابتدایی در پرداخت کاراکتر نیز بهره مند باشد. به این معنی که شخصیت قابل قبول نه ساختنی،بلکه دست‌یافتنی است. با این اوصاف باید بررسی کرد که سیدی به‌عنوان نویسنده تا چه اندازه در رعایت این چارچوب‌ها موفق بوده است؟

برای مثال کاراکتر رامین که داستان از دید او روایت می شود، شخصیت‌اش عمق ندارد. گذشته‌ای که از کودکی‌اش نشان داده می شود کمکی به شناخت او نمی‌کند. ما شاهد وسواس بیمارگونه‌اش در راه کسب قدرت هستیم بدون اینکه انگیزه اصلی و علت بنیادی آن را بدانیم. ظاهراً قصد نویسنده خلق قهرمانِ خاکستری و در عین حال قابل درکی بوده که نماینده دنیای خشن و دیوانه‌وار داستانش باشد، اما لازمه این همراهی شناختی است که حتی با وجود نریشن‌های گاه و بی گاه حاصل نمی‌شود. این نریشن‌ها سطح توقع ما از او را بالا می‌برد اما آن را برآورده نمی‌کند. برای مقایسه کافی‌ست نریشن های سریال دکستر را به یاد بیاوریم. جمله‌هایی که ماهیت اصلی کاراکتر را برملا می‌کنند و در نقش راهنما به ذهن بیننده جهت می‌دهند.

 

مجهولی به‌نام شیمی روابط

مهم‌تر از پردازش اصولی شخصیت‌ها، اجرای قابل قبول ارتباطی است که میان آنها شکل می‌گیرد. موضوعی که تقریباً در هیچ کدام از روابط سریال رعایت نمی شود. از روابطِ علیل نوری با خواهرش لیلا (فرشته حسینی) و ارتباط لیلا با عاشق‌دلخسته‌اش سروش (محمدامین شعرباف) گرفته تا روابط شکل‌نگرفته‌ای مانند تنش میان شمس‌آبادی (هومن سیدی) و همسرش(آناهیتا افشار)، در کنار ارتباط ناقص لیلا و رامین و در نهایت فاجعه‌ای همچون عشق لیلا به شمس آبادی. علت فاجعه نامیدن‌ رابطه این دو، این است که ما باید از خلال دیالوگ‌های بی‌هدف، لحن بدون فراز و فرود و رفتار فاقد تحول این دو شخصیت، متوجه تغییر در احساسات لیلا شویم و باور کنیم که حاضر است به خاطر شمس آبادی آدم هم بکشد! چگونه ممکن است از مخاطبی که هیچ نشانه‌ای مبنی بر شیمی بین این دو شخصیت احساس نکرده توقع همراهی و باورپذیری داشت؟

در این بین، اصلی‌ترین ارتباط سریال یعنی مناسبات نوری و رامین هم از این قاعده مستثنی نیست. مخاطب، اثری از خشم و انتقام جویی در رفتار رامین و به تناسب آن زودباوری و شکنندگی در رفتار نوری نمی‌بیند و این احساسات کلیدی تنها از طریق دیالوگ های رد و بدل شده بین آنها به اطلاع ما می‌رسد. این خلاء می‌توانست با بازی‌های حساب شده، کمتر به چشم بیاید، اما آشفتگی بازی‌ها و هم‌وزن‌نبودن اجراها - به استثنای اجرای غافلگیرکننده مهران غفوریان و بازی مسلط سحردولتشاهی در نقش فرانک-  فرصت جبران را نیز گرفته است. درکنار این موارد می‌توان به لحن عجیب شخصیت نوری و شمس‌آبادی نیز اشاره کرد؛ نوع غریب ادای کلمات و مکث‌های بیش از حد در جمله، نه تنها به فضاسازی کمکی نکرده که حتی منجر به کمرنگ‌کردن تعادل در اجرا نیز شده است.

 

کپی یا الهام؟ مسئله این نیست!

الهام و اقتباس از دیگر آثار هنری موضوع تازه یا عجیبی نیست. از نمونه های موفق آن هم می‌توان به اقتباس سریال پیکی بلایندرز از سه‌گانه پدرخوانده (فرانسیس فورد کاپولا/ ۹۰-۱۹۷۰) و ارجاعات سریال برکینگ بد به فیلم‌های داستان عامه‌پسند (کوئنتین تارانتینو/ ۱۹۹۴) و صورت‌زخمی (برایان دی‌پالما/۱۹۸۳) اشاره کرد. خاستگاه این ارجاعات به ارتباط محتوایی و یا ادای احترام به آثار پیشین برمی‌گردد. در حالی که علت وجود آن‌ها در قورباغه به نبود خلاقیت در قصه‌پردازی مربوط بوده و در بعضی موارد اصلا کارکرد روایی نداشته و صرفاً جهت به‌رخ کشیدن توانایی در بازسازی آن‌ها بوده است.

به عنوان مثال سکانس بارش قورباغه در فیلم مگنولیا (پل توماس اندرسون/ ۱۹۹۹) و بارش ماهی در سریال فارگو در خدمت محتوای داستان بوده و جهت پیشبرد آن قرار داده شده است، اما در سریال سیدی نمایش همزمان آنها در اپیزود پایانی نه تنها محدود به جنبه تزیینی آن بوده، بلکه این اقدام ناشیانه می‌تواند منجر به سر در گم شدن مخاطب برای فهمیدن علت آن شود.البته این سردرگمی منحصر به قسمتِ پایانی نبوده و ولع سیدی در وام گیری از آثار موردعلاقه اش منجر به چندپاره شدن نگاه کلی سریال شده است. در نتیجه قورباغه از داشتن اصل مهمی نظیر جهان‌بینی منحصربفرد محروم می‌ماند و توانایی ارائه  قالبی هماهنگ از جهت‌دهی هنری‌اش را از دست می‌دهد. اینکه ما بعد از پایان سریال نمی‌توانیم برآورد جامعی از  ایده مسخ شدگی بهدست بیاوریم، حاصل آشفتگی جاری در سرتاسر سریال و عدم ارتباط با جمع‌بندی نهایی سازنده است.

گام بلند هومن سیدی در نخستین تجربه‌اش قابل توجه و سزاوار تحسین است اما قدم تعیین‌کننده بعدی برای او راکد نماندن و غرق در تشویق‌های بی حساب نشدن است. در آینده می توان قضاوت کرد که قورباغه برای سیدی تنها یک شروع در مسیر اوج بوده یا شوربختانه همین اثر به عنوان نقطه اوج او در سریال سازی‌ باقی‌می‌ماند.

 

 

1400/1/28 13:01:54