علیرضا مجمع
سفر کاراکتر: کیم نواک به نقش مادلین الستر/جودی بارتن در سرگیجه ساخته آلفرد هیچکاک(1958) 
نمایشگر- قربانی

بزنگاه تقدیر را هیچ وقت نباید از دست داد.برای بعضی از آدم‌ها موقعیت‌هایی در زندگی پیش می آید که فکرش را هم نمی‌کنند. از آن جنس موقعیت‌هایی که شاید خیلی جدی اش نگیرند. اما همین موقعیت-احیانا- کوچک می‌تواند زیر و رویشان کند و سطحشان را در نگاه خودشان- و مردم-کاملا دگرگون کند. برای کیم نواک این بزنگاه تقدیری ، نامش سرگیجه بود. کیم نواک پیش از آن تحت فرمان هری کوهن رییس بد قلق کلمبیا بود که می خواست کیم را به عنوان رقیب مریلین مونرو علم کند، برای همین او را به دور امریکا می فرستاد تا برایش در تبلیغات محصولات تجاری بازی کند. کیم نواک تعریف می کند که؛ هری کوهن رئیس استودیوی کلمبیا مرا به دفترش احضار کرد و یک فیلمنامه جلویم پرت کرد و گفت: «ما تو را برای فیلم هیچکاک، داریم به او قرض می دهیم. چون فکر کردم که برای آینده ات مفید باشه. بعد اضافه کرد که: فیلمنامه اش خیلی مزخرف و چرته.»اما کیم نواک در نهایت یک بازیگر درجه دو هالیوود باقی ماند. وقتی نامش به عنوان گزینه سرگیجه مطرح شد، تنها رقیبش ورا مایلز بود که در فیلم قبلی هیچکاک؛ مرد عوضی بازی درخشانی داشت.مایلز یکی از همان موطلاییهای مورد علاقه هیچکاک بود که استاد در رویاهایش می خواست او را جانشین ستاره مورد علاقه اش گریس کلی بکند. مایلز اما به رغم درخشش در مرد عوضی، حضور مایلز فروشی برای کمپانی به همراه نیاورد. برای همین با توجه به اینکه تست گریم مادلین/جودی در سرگیجه را انجام داده بود، به محض این که خبر حاملگی اش را به هیچکاک داد،استاد حتی به اسم دیگری جز کیم نواک هم فکر نکرد. یک موطلایی دیگر از جنس زن‌های هیچکاکی. نواک دست کم می‌توانست فروش فیلمش را تضمین کند و موقعیتی برد-برد را برای خودش، کمپانی و هیچکاک رقم بزند. هيچكاك بهتر از كيم نواك نمي توانست پيدا كند. زنی که صورتش انعطاف دو هويت كاملا متضاد را داشته باشد. در این بزنگاه تاریخی بود که دست نیافتنی‌ترین معشوقه تاریخ سینما در قالب مادلین الستر/جودی بارتن خلق شد.

 

فصل اول: وقتي ناظر/تماشاگر به تماشاي نمايشگر مي نشيند


کار نمایشگر،نمایشگری است.از تیتراژ، نمایشگر کار خود را میکند. با یک اکستریم کلوزآپ روی لب‌ها و بعد چشم راست که انگار دارد علامتی میدهد و اشاره‌ای می‌کند. پس مادلین هم این نقش را می‌پذیرد. همه توانش را به کار میبرد تا برای اسکاتی-ناظر-بازی کند.  در اولین دیدار در رستوران، با نیمرخش بازی میکند؛ با مکثی اغواگر. میخواهد اسکاتی خوب تماشایش کند. نمایشگر می‌داند که چگونه ناظر را به تماشاگر تبدیل کند، و می‌کند. بازی نیم رخ را دو سه جای دیگر هم نمایش می‌دهد. در جایی که هنوز اسکاتی، ناظر/تماشاگر است. بار دوم در گلفروشی است؛ این بار مادلین صورت کاملش را نمایش می‌دهد و احیانا تلاش می‌کند اسکاتی قدش را تمام ببیند، و بار سوم در قبرستانی که کارلوتا والدز دفن است، اسکاتی دور می‌ایستد تا مادلین کارش را انجام دهد و برود. در واقع اینجا هم نمایشگر می داند که ناظر/تماشاگر به دنبال تکمیل این نیم رخ می آید. همه چيز براي نمايشگر آماده است تا تماشاگر رافريب دهد. تا فصل خودکشی ساختگی مادلین در اُلد فورت پوینت، نمايشگر تنها براي تماشاگر اجرا مي‌كرد. او نمايش مي داد و تماشاگر نظاره مي‌كرد، بي‌هيچ دخالتي از سوی ناظر در بازي. اسكاتي تنها يك تماشاگر/ناظر است. در صحنه خودکشی ساختگی مادلين شك ندارد كه وقتي خود را به خليج مي اندازد اسكاتي او را نجات مي‌دهد، پس باربي وار روي آب مي ماند چون قرار نيست بميرد*. از اين به بعد است كه نمايشگر با ناظر/تماشاگر همراه مي شود و او را در قصه‌اش دخيل مي كند. اينجا فصل دوم آغاز مي شود.

فصل دوم: وقتي ناظر/تماشاگر جزئی از بازي نمايشگر مي شود

تماشاگر عاشق تماشاست، و هیچکاک عاشق دیدن. در همه‌جای سرگیجه عمده ظرافت نگاهش در دیدن است؛ مسیر پرفراز و نشیب خیابان‌های سانفرانسیسکو و ناظر پشت رل ماشین، و در صحنه‌هایی که عمدا قرار بر دیدن است فقط، در رستوران، گلفروشی، گورستان کلیسا، حتی زمانی که مادلین خودش را پرت می‌کند، اسکاتی فقط می‌بیند، و قرار است فقط ببیند، اما ناگهان اتفاق دیگری می‌افتد و اشتباه می‌کند. اشتباهش دخالت در بازی سوژه است. پس وقتی نمایشگر به آب می افتد،ناظر به جای تماشا، داخل بازی نمایشگر می‌شود. نمايشگر وقتي از آب بیرون می‌آید ناظر را وارد قصه مي‌كند، آگاه به ضعفش؛ ترس از ارتفاع. ناظر، عاشق سوژه‌اش مي‌شود. نمايشگر از ناظر سوال مي‌كند و او هم جواب مي‌دهد. نمايشگر آگاه است و ناظر، بي خبر. مثلا:

مادلين: تو در الد فورت پوينت چه كار مي‌كردي؟ (مي‌داند كه اسكاتي آنجا بوده براي اينكه او را تعقيب مي‌كرده)

اسكاتي: داشتم يه چرخي مي‌زدم(دروغ مي‌گويد براي اينكه نمي‌داند مادلين -و گوين-به بازي‌اش گرفته)

ديالوگهاي نمايشگر و ناظر كه تبديل به همبازي شده است تا انتهاي اين فصل همين حكايت را دارد. ناظر/همبازي نا آگاه در مقابل نمايشگر مسلط و آگاه به شكل بازي. كار نمايشگر از اين به بعد هدايت ناظر/همبازي از يك بيننده عادي چشم‌چران به يك ناظر فعال در بازي است. قرار است اسكاتي عاشق شود، پس مادلين كار خودش را بلد است. روز بعد به خانه اسكاتي مي آيد براي مثلا تشكر، جوري بازي مي كند كه توجه برانگيزد، و اتفاق، مي‌افتد. تلقين نمايشگر هم در جاي خود نشسته است. ناظر البته خودش دوست دارد جزيي از بازي نمایشگر باشد. فعال و فاعل؛ به زعم خودش. اما نمايشگر بايد بازي كند، نبايد غرق همبازي شود، براي اينكه به باور تماشاگر/همبازي بنشيند، نمايش دهد، بازي كند. و بازي مادلين آغاز مي شود. ناظر، بازي را به نمايشگر از پيش باخته بود، سوال پيچ‌كردن‌هاي ناظر-در جنگل و كنار دريا- از نمايشگر هم تنها براي از سر باز‌كني است، كه يعني من دارم كار حرفه‌اي‌ام را مي‌كنم و درگير نمايشگر نشده‌ام. اسكاتي بازي را به مادلين باخت، چون مي‌خواهد كه بازنده باشد. نمايشگر كار خود را كرده است و تنها مي ماند ضربه آخر در برج كليساي سن خوان باتيستا. كار نمايشگر به پايان رسيد، با تصوير نهايي مادلين الستر با كت و دامن خاكستري، پاي برج كليسا و اندكي قبل از فرو افتادن از برج. هدايت اسكاتي به بالاي برج آن كليساي دور افتاده، آگاهي از ضعف ناظر در بالا آمدن - ترس از ارتفاع اسكاتي-پايين پرت شدن مادلين/ نمايشگر از بالاي برج و مرگ مادلين آخرین کنش نمایشگر در این بازی بود.

 

 

فصل سوم: وقتي نمايشگر درگير همبازي‌اش مي شود و بازي‌اش را فراموش مي‌كند


اينجا اشتباهي رخ داد. نمايشگر نبايد درگير ناظر/همبازي مي‌شد، اما شد. فقط بايد او را درگير مي‌كرد، اما خودش هم درگیر شد، در حياط كليسا و قبل از اينكه مادلين از برج بالا برود. خطای بزرگ بازي نمايشگر اينجا بود.

اسكاتي بعد از اینکه از تقصیر افتادن مادلین از بالای برج کلیسا تبرئه شد مدتی در بیمارستان روانی بستری شد و بعد از آن شروع کرد به گشتن، به دیدن. وقتي به دنبال مادلين مي گشت، به جودي رسيد.  هر جایی که با مادلین رفته بود را دوباره رفت. جست‌وجو و دیدن را از سر گرفت. روی هر پدیده‌ای مکث می‌کرد. و اکثر اوقات ناامید می‌شد. تا رسید به دختری با همان قد و قواره مادلین اما شلخته‌تر و احتمالا شهرستانی. جودی بارتن دختری که به گواه کارت شناسایی‌اش ترک خانه کرده و به سانفرانسیسکو آمده تا زندگی‌اش را تازه کند. جودي هم خواست بازي كند. نمايشگري كند، اما براي نجات قالب قبلی‌اش؛ مادلين، و البته خودش. ولی بازی درست،متن دقیق می‌خواهد که جودی نداشت. پس بازی اش ناقص می‌ماند و لو می‌رود. تن به تغییر می‌دهد برای پوشاندن باز‌ی‌اش.همان شکلی می‌شود که اسکاتی می‌خواست.اسکاتی به دنبال مادلین بود، نه جودی. پس انعطافی هم در تغییردادن جودی به خرج نمی‌دهد. تعارف ندارد که بخواهد به حرف جودی که در برابر تغییر مقاومت می‌کند اهمین بدهد. حتی می‌خواهد در فرم موهایش هم، مادلین را یاد او بیاورد. جودی،مادلین می شود، بدون آنکه فکر کند بر سر این تغییر قرار است به مادلین برسد، مادلین واقعی. وقتی نمایشگر تغییر می‌کند دیگر نمی توان انتظار نمایشگری از او داشت. نمایشگر تا آخر باید نمایشگر باشد. اما تغییر برای نمایشگر یعنی بازگشت به دنیای مردگان. بازی نیم‌رخ در هتل امپایر ادامه می‌یابد. قرینه نماهای ابتدایی؛ اما این بار وجه سیاه صورت نمایان است. چهره کامل این است: نیمی از صورت؛مادلین بی گناه، نیم دیگر؛جودی گناهکار. جودی،استثمار شده دو مرداست؛ گوین الستر و اسکاتی فرگوسن. شروع بازی این نیم‌رخ‌ها در تیتراژ فیلم است. جایی که نمایشگری و اغواگری توامان به تماشاگر ارائه می‌شود.

نمایشگری برای جودی در هتل امپایر به اوج کمال خود می‌رسد.زمانی که در پرتو نور سبز هتل امپایر بر مادلین منطبق می شود. وقتی پروسه تبدیل کامل می‌شود؛ از اتاق بیرون می‌آید، در هاله نور سبز می ایستد، تامل می کند تا ناظر/اسکاتی دقیق ببیندش. مثل صحنه قبرستان،گلفروشی و رستوران. این آخرین و کامل‌ترین صحنه نمایشگر و دقیق‌ترین تصویر برانگیختن در روز بازپسین است.

 

فصل چهارم: پرده نهايي؛ وقتي نمايشگر تبديل به قرباني مي‌شود


جودی تبدیل شده است به مادلین. اما وقتی نمایشگر متنی ندارد، اشتباه میکند در بازی. و ناظر/همبازی نمی‌تواند از این اشتباه به سادگی بگذرد.اسکاتی در صحنه اخر جمله‌ای کلیدی به جودی می‌گوید«فقط یک اشتباه کردی.یادگارهای جنایت را نباید نگه داشت. اشتباهت این بود که گردنبند مادلین را نگه داشتی.»
 


 پس او را به همان کلیسای قدیمی میبرد؛ جایی که مادلین سقوط کرد. اما نمایشگر دست از نمایش نمی‌خواهد بردارد تا بالای پله های برج؛ زمانی که ناظر بر ضعفش غلبه می‌کند. اما جودی اینجا از نمایشگر تبدیل به قربانی می‌شود. استحاله نمایشگر به قربانی در مسیر غلبه ناظر بر ضعفش اتفاق می‌افتد. ناظر که غلبه می‌کند نمایشگر قربانی می‌شود. راه دیگری نیست. نمایشگر کارش تمام است. التماسش به ناظر هم کاری از پیش نمی برد. او از همانجایی سقوط می کند که مادلین سقوط کرد. نمایشگر؛ جانش را هزینه اشتباهش می کند. اما باید این اتفاق می‌افتاد، باید نمایشگر بر مادلین منطبق می‌شد، وهم وجود و حضور کسی که مجازات می‌کند بر او مستولی شود تا به یاد بیاورد وقتی مادلین الستر واقعی که جسد بی‌جانش در دستان گوین الستر بود چگونه از بالای برج پرت شد و شمایلش تا ابد بر جودی ماند؛ ابد حاضر در بالای برج با اسکاتی، و ابد نادیده زمانی که هیچ کس از آن خبر ندارد.

***


کیم نواک انگار خلق شده بود تا دست نیافتنی باشد. خودش و موجودی که نمایشش داد؛مادلین و جودی. قبل و بعد از سرگیجه انگار دیگر کاری برای انجام دادن نداشت. دیگر نام فیلمی را با بازی کیم نواک نمی شود به خاطر آورد.بزنگاه تقدیر اینگونه است.آدمی می آید در نقطه‌ای که قرار است حضور داشته باشد، کارش را می‌کند و می‌رود. کیم نواک با سرگیجه شمایل یک زن دست‌نیافتنی را به تاریخ سینما اضافه کرد و رفت.همین.

 

*زنده‌یاد خسرو سینایی با فیلم مخالف بود. یکی از عباراتی که در بدبودن سرگیجه به کار برد این بود که گفت:«چه معنی دارد که مادلین مثل باربی روی آب می‌خوابد.»(نقل به مضمون) روحش شاد

 

بخشی از این مطلب پیش از این در ویژه نامه 110 شخصیت ماندگار و فراموش نشدنی تاریخ سینما و تلویزیون/دنیای تصویر شماره 257،آذر1394 چاپ شده بود.

1400/12/6 15:40:15