شاید عصری دیگر

سعید عقیقی

یک دهه پیش از این تصویر ، نخستین بار در تابستان ۱۳۵۷ با یکی دو تن از اقوام که کله شان بوی قرمه سبزی می داد به این سینما رفتم که نامش تخت جمشید بود و بعدها فهمیدم چند روز پس از افتتاح دوره تازه اش با همان فیلم، این جا بوده ام: فیلمی ساخته فلورستانو وانچینی که در ایران با نام ظهور فاشیسم به نمایش درآمد، اما دوره مداوم سینمارفتن ما کمی بعد آغاز شد.در نوجوانی بیش از باقی سینماها به این سینما می رفتیم: منظومه پداگوژیکی با صف طویل اش و "روسی" ها و "ژاپنی" های دوره بعد، معمای کاسپارهاوزر در تابستان ۶۴ در همین سینما،که برای اولین بار تصمیم گرفتم درباره اش یادداشتی برای مجله فیلم بفرستم و چاپ شدن همان و افتادن به نوشتن همان، و دیدن ورنر هرتسوگ، چند سال بعد در همان عصر جدید موقع دیدن مستند خیره کننده درس های تاریکی.تارکوفسکی های بهمن ۶۶ در همین سینما با کارت ردیف ۱ صندلی ۳ ،بمباران و موشک باران و کتاب ها و فیلم ها و نوارهای ویدیویی قاچاقی کنارشان...راه (یلماز گونی)را بهمن ۶۵ در سینما فلسطین دیده بودم، اما برای دیدن دوباره اش با "بچه ها"به عصرجدید رفتیم، و یکی دوبار دیگر ، تنها، در دوره ی همین عکس، با رد شدن از کنار کیسه های شنی، با کمی اضطراب از این که در وضعیت قرمز اگر وسط سالن باشی چه باید بکنی، و وقتی "سِیّت" برای بردن زنش آمد ، یادم رفت کجای سالن ام. وایداها ،پایداری (کریشتف زانوسی)که چه نام با مسمّایی بود برای عصر جان سختیِ ما ، و دونسخه از زمانی برای مردن،جدول اول سال فیلم های خارجی در سه سالِ پایانی دهه ۱۳۶۰ که معلوم می شد قرار است در طول سال چه فیلم هایی چه نشان بدهد.در جشنواره های فجر تا مجبور نمی شدیم فیلمی را جای دیگر نمی دیدیم؛ و عصرجدید مرکز نمایش گنجینه های فیلمخانه و جشنواره جشنواره ها بود..چون تقلب می کردیم و روی بعضی بلیت ها را با خودکار می نوشتیم ،حتی با وجود صف های طویل هم می توانستیم روزی شش فیلم در دو سالن ببینیم.چهارده سال بعد از آن شبی که برای دیدن دیکتاتور بزرگ رفتیم و تا صبح تخمه شکستیم و جلوی گیشه ایستاده شطرنج بازی کردیم و به نوبت جا عوض کردیم و صبح زیر بارانی سیل آسا از صف پرت شدیم بیرون و از شش هفت نفر فقط دو تامان راهی به سالن پیدا کرد، شب های روشن در همین سالن روی پرده رفت.وقتی مدیریت عملا عوض شد و فیلم های سالن تغییر کرد،یکی از سینمانویس های دهه ۱۳۸۰ نوشت:"خوب شد. از دست فیلم های روشنفکری راحت شدیم" و به خودم می گفتم این ها کجا بزرگ شده اند؟ یعنی نمی دانند چه اتفاقی دارد می افتد یا خودشان را زده اند به آن راه؟همه چیز داشت عوض می شد ؛از فیلم ها تا نگاه به فیلم ها ، سینما، منتقدان و مشتریان اش ، و احتمالا طبیعی هم بود.به همین دلیل دیگر طی دهه اخیر دیگر نمی شد در سینمای مطبوعات به راحتی فیلم دید."پارادیزو"یی که با کیسه شنی مقابل توپ و تفنگ دوام آورده بود،جلوی لمپنیسم و رانت و جهالت و پول پرستی و از یاد بردن سینما دوام نیاورد.هرچیزی روزی به آخر می رسد.اما دلیل بعضی چیزها تا ابد مبهم می ماند.ما به نوجوانی مان که هیچ نکته افتخارآمیزی جز پرسه زدن در کتاب و سینما نداشت مفتخریم؛ چون مثل همان دوچرخه ای که صاحب نوجوان غایب اش آن را به کیسه شنی تکیه داده و از عکس بیرون رفته تا از گیشه بلیتی بگیرد یا چیزی بپرسد، و مثل همان چند مشتری ای که بی خیالِ وضعیتِ رو به قرمز منتظر شروع سانس تازه اند، بخشی از عمر ما این جا مانده است.همین دور و بر، در مغازه رو به رویی که وسط ساندویچ اش خرده چیپس می گذاشت،در "کتاب آزاد " که کمی بالاتر از سینما کتاب های کم مشتری و پرمایه می فروخت، در خواهش مان از آقای کاوه برای آن که موسیقی گوشخراش روی تمام فیلم های بخش "گنجینه فیلمخانه" را - که بخشنامه ارشاد بود- پایین بیاورد، و نتیجه اش شد دیدن چند فیلم صامت به شکل واقعا صامت، طوری که می شد صدای نفس های بغل دستی را هم شنید، در دعوا با سردبیر فلان نشریه برای چاپ مطالب بهتر، در صدای آغاز فیلم آخرین نبرد (لوک بسون)برای آن که تماشاگران دلیل حرف نزدن آدم های فیلم را همان اول بدانند و عصبانی نشوند، و در تمامی اوقات روشنی که برای رسیدن به تاریکی گذراندیم تا بنشینیم و روشنایی ببینیم، و در تمامی ابتکارات محدودی که خوب یا بد ذهنیّتِ امروز ما را ساخته،ماندگار شده است. سال هاست به عصرجدید نرفته ام، چون دیدن کلّه های خندان روی آفیش ها دلگیرکننده است.در آستانه سده ی تازه ، "عصرجدید" دیگر عصرجدید ما نیست.عصر جدید دیگر کهنه شده است. شاید عصری دیگر. باقی بقایتان.

1400/1/20 01:25:33