پیتر برادشاو / گاردین
«مبارز عضو نهضت مقاومت فرانسه[1] که به فیلمساز تبدیل شده بود، همذات پنداری عمیقی با افراد جدامانده داشت و ژانر تریلر جنایی را به ژانری مطالعه شده، جالب و توطئه گرایانه تغییر داد.»
تماشا فیلمهای ژان پیر ملویل که امسال صدمین سالگردش است، درباره تماشا چهره مردانی است: بی عاطفه، بی تحرک، مرموز و غیرقابل درک. آنها در دنیایی به شدت مردانه زندگی میکنند که در آن طرز لباس پوشیدن و رفتار افرادِ قانون مدار و قانونگریز تفاوت اندکی دارد. مردانی با کت و کلاه و کراواتهای شل، که در حال رفتن به محل کار یا بازگشت از آن در اتومبیل مینشینند و بیپرده به جلو خیره میشوند؛ مردانی در کلوپهای شبانه، که قیافههای بی حوصله شان تحت تأثیر نوشیدنی، سیگار و رقصندگان سکسیِ روی صحنه که عجیب و غریب می رقصند، قرار نمیگیرد و حتی از کار هم میافتد و گویی سنگ می شود. (صحنه کلاسیک ملویلی که تقریباً در همه فیلمهای او وجود دارد)
مشهورترین فیلم او احتمالاً، سامورایی[2] (1967)، فیلمی در مورد یک آدمکش، است. با بازی آلن دلون خوشقیافه به عنوان قاتلی حرفه ای که عضوی از دارودسته ماندارین است. در بسیاری از شخصیتهای مرد ملویل رمزی سامورایی از جنس خالی بودن، پوچی یا فلج عاطفی وجود دارد، گویی که احساسات انسانی هزینهای است که نباید بیهوده صرف شود بلکه باید برای کشتار قریب الوقوع پسانداز شود. این ویژگی، اغلب خشونت و پراکندگی بکتی پدید میآورد. یکی از وحشتناکترین صحنههای او مربوط به آخرین فیلمش، یک پلیس[3] است که در سال 1972 اکران شد. دلون نقش افسری را بازی میکند که به صحنه جنایت فراخوانده می شود: صحنه، اتاق هتل زن جوانی است که به قتل رسیده. ملویل در ابتدا جسد را به ما نشان نمیدهد تا به ما اجازه دهد صحبت این پلیس با مسئول پذیرش هتل و دیگر پلیسهای یونیفرمپوش را ببینیم. سپس چهره قربانی را با نمایی شگفت انگیز به ما نشان میدهد و پس از آن در کلوزآپی که مستقیماً چشمان او را هدف قرار داده است، این کار را تکرار میکند. او مثل یک جسد نیست، بلکه مانند بازیگری است که کاملاً ساکن، نگاه آرام خود را به لنز دوربین دوخته است. ملویل به نگاه دلون بازمیگردد که دارد به نگاه این زن می نگرد. انگار هر دو زندهاند، یا هر دو مردهاند.
این نگاه عجیب مرا به یاد فیلم قبلی ملویل میاندازد، درام جنایی کلاه[4]، یا خبرچین[5]، محصول سال 1963. متهمی به نام موریس، با بازی سرژ رجیانی[6]، که تازه از زندان بیرون آمده، با یک خریدار مال دزدی(شرخر) به نام گیلبرت(رنه لوفور[7])، به آرامی صحبت میکند. گیلبرت مظنون است به کشتن دوست دختر موریس در مدتی که او در زندان بوده است. گیلبرت ناگهان مستقیم به دوربین نگاه میکند و ترس مهیبی بر صورتش نقش میبندد. ما بی اینکه چیزی ببینیم میفهمیم موریس تفنگی فراهم کرده و گیلبرت قرار است بمیرد. بعدها موریس اعتراف میکند که در واقع قصد کشتنش را نداشته و این نوع نگاه او بوده که موریس را مجبور به انجام چنین کاری کرده است. تشنج ناشی از ترس گیلبرت به منزله اعتراف به گناه بوده است؛ یا شاید تحمل منظره بیش از حد نفرتانگیز و آزاردهنده آن، برای موریس ناممکن بوده است.
ملویل به شاعر ژانر جنایی و استادی صاحب سبک شهره است؛ او خالق زیباییشناسیِ فرانسویشده مرد سرسخت آمریکایی است که آن را از فیلمهای گانگستری دهه 1930 هالیوود که بسیار مورد ستایشش بودند، برگرفته است. در دهههای 50، 60 و 70، ملویل به آفرینش جنایتکاران و پلیسهایی با کلاههای لبهدار و بارانیهای بلند ادامه داد و تا مدتها پس از او انجام این کار بهطور واقعبینانهای قابل قبول بود، تا آن زمانی که به تقلیدی سورئال تبدیل شد. تصادفی نیست که یکی از معروفترین بازیهای او روی پرده، نقش پارولسکو، نویسنده داستانی است که در فیلم ازنفس افتاده ژان لوک گدار در حال مصاحبه است. ملویل مظهر کسی بود که نوع خاصی از سبک را میپرستد. او پسری سرسخت با یک اسلحه و یک دختر را به شما ارائه میدهد - دو چیزی که بنا بر گفته گدار شما برای ساختن یک فیلم نیاز دارید.
اما آن چیزی بیش از این بود. رویکرد ملویل به بیقانونی اساساً در جنگ جهانی دوم ایجاد شد. او که با نام ژان پیر گرومباخ به دنیا آمده بود، از مبارزان مقاومت فرانسه بود. او نام رمزیاش، «ملویل» را (در ادای احترام به هرمان ملویل[8]) در زندگی حرفهای پس از جنگ نیز حفظ کرد و هرگز این درس ساده و بیرحمانه را در مورد هموطنان حود فراموش نکرد: این شورشیان، قانونشکنان، افراد سرسخت و توطئهگران بودند که برحسب خلق و خوی خویش لباس سربازان مقاومت را برتن کردند. غریزه قانونمدار شهروندان بورژوا همکاری با نازیها بود – آنها فرمانبردارانِ اتوکشیده و تر و تمیزی بودند که از ساعت نه صبح تا پنج بعدازظهر کار میکردند، همانهایی که فقط میخواستند زندگی آرامی داشته باشند -. جنایتکاران همان آدم خوبها بودند.
او دو فیلم فوقالعاده اما بسیار متفاوت درباره مقاومت ساخت: فیلم جنگی با ژانر جنایی-دلهرهآور ارتش سایهها[9](1969) و دیگری اولین فیلم گفتمانی اما نه کمتر درخشاناش خاموشی دریا[10](1949). ملویل باور اخلاقی و حتی مذهبی نسبتاً شدیدی داشت، احساسی نسبت به جنایتکاران مصلوب شده، چه طرفدار مسیح بودند و چه نبودند؛ همانطور که در فیلم فوقالعادهاش، لئون مورن، کشیش (1961)، میبینیم. ژان پل بلموندو[11]، بازیگر رپرتوار او، بهترین بازی خود را که نقطه مقابل کشیشی با تیپ حساس و متفکر بود، در این فیلم به نمایش گذاشت. کشیشی که امانوئل ریوا[12] عاشق او میشود.
خاموشی دریا، رمز و راز، قدرت و ظرافتی دارد که ترکیب اینها، آن را به یکی از اولین شاهکارهای او تبدیل کرده است. صحنههایی با دیالوگهای جسورانه طولانی که بیشترین بخش این فیلم را تشکیل میدهند، با هوشمندی فوقالعادهای ضبط شدهاند و آن سکانس در پاریس اشغالی - که ملویل فقط چهار سال پس از آزادی خلق کرد - واقعاً درخشان است. این همان چیزی است که میتوان با دستاورد روبرتو روسلینی[13] در رم، شهر بی دفاع[14] قابل مقایسه است. کودکان وحشتناک[15] (1950) ملویل نیز اگرچه آشکارا بیشتر با نویسنده رمان، ژان کوکتو[16]، که اولین فیلم ملویل را تحسین کرده بود، مرتبط است، چیزی کم از خاموشی دریا ندارد.
خاموشی دریا، فیلمی بود که او باید برای ساختن آن با استفاده از اقتدار اخلاقیای که به عنوان عضوی از مقاومت به دست آورده بود، مبارزه میکرد. برخلاف بسیاری از افراد در سینما فرانسه، ملویل با کار در صنعت همکاریگرای زمان جنگ در معرض خطر قرار نگرفت. ژان بروله[17]، نویسنده و مبارز مقاومت، که رمان اصلی را با نام مستعار «ورکور» در فرانسه اشغالی منتشر کرده بود، متقاعد شده بود که ملویل همان کسی است که میتواند کتابش را به فیلم بدل کند.
فیلم، صحنه زمستان 1941 را نشان میدهد، درست پس از فاجعه تسلیم فرانسه. پیرمردی (ژان ماری روبن[18]) و خواهرزاده زیبایش (نیکول استفان[19]) آرام و بی سر و صدا در حومه روستایی زندگی میکنند. یک افسر ارتش آلمان برای اسکان نزد آنها آمده است: ورنر فون ابرناک، همان بازیگر سوئیسی هاوارد ورنون[20] است که بعدها چهره لاغر و چشمان خیرهاش او را تبدیل به بازیگر آشنایی در فیلمهای ترسناک کرد. از همان ابتدا، واضح است که فون ابرناک نازی خشن و مغروری نیست. او سعی میکند مؤدب و محترم باشد. هنگامی که در خانه آنها است، تلاش میکند نه با لباس ترسناک خود، بلکه با لباسهای غیرنظامی ظاهر شود: یک کت و شلوار چهار دکمه خوشدوخت، یک ژاکت غیررسمی و حتی گاهی با لباس سفید تنیس و یک راکت. اگرچه که هیچوقت پیشنهاد بازی نمیدهد. فون ابرناک هر شب سری به اتاق نشیمن آنها میزند، زمانی که پیرمرد پیپش را دود میکند و خواهرزادهاش مشغول دوخت و دوز است، از علاقه عمیقی که به فرانسه احساس میکند حرف میزند. از احترام زیادی که برای روحیه فرانسوی، فرهنگ فرانسه، شخصیتهای ملی و ادبیات آن قائل است: او فرانسه را بینقص صحبت میکند.
اما نکته اینجاست که پیرمرد و خواهرزاده کاملاً ساکت میمانند - اگرچه صدای راوی مرد این جریان را می شنویم. دقیقا اینطور نیست که او را به کاونتری میفرستند. آنها هیچ نشانی از نادیده گرفتن یا کوچکشمردن او ندارند. آنها به او پیشنهاد میدهند که در بعدازظهرهای آرامی که باهم سپری میکنند، همراهشان باشد. با اینکه این بعدازظهرها شامل گفتگوی زیادی بین آن دو نمیشود، ورنر آن را میپذیرد و هرگز آنها را تشویق نمیکند که پاسخی دهند و هرگز به خود اجازه نمیدهد که از رفتار آنها آزرده شود.
همه چیز زمانی تغییر میکند که او به پاریس، که همیشه آرزویش را داشت، سفر میکند، شهری که هرگز آن را ندیده است و دوست دارد مانند یک دانشجو با فروتنی به آن نزدیک شود. (به طرز عجیبی، در مورد بازدید هیتلر از پاریس اشغالی نیز، که فقط یک صبح به طول انجامید، گفته میشود که با چنین روحیه وهمی عجیب و غریب و غیرفاتحانهای انجام شده است) در اینجا، آرمانگرایی و معصومیت ورنر در هم شکسته است. چیزهایی راجع به برنامههای راهحل نهایی[21] به گوشش میرسد، و رفقای سرد و بیرحمش با خشونت به او اطلاع میدهند که طبق تصمیم رسمی باید فرانسه را با خاک یکسان کنند نه اینکه مانند عاشقپیشهای لطیف باشند. او حتی میفهمد که فرانسه دوستی متمدنانه و با حسن نیتش، برای دیگران یک ژست و تاکتیکی موذیانه است که برای فریب فرانسویها در راستای پذیرش سرنوشتشان به کار گرفته شده است.
و راه حل، مقاومت است. این متن یک مقاومت اساسی است. با این حال مقاومت چگونه خود را تبیین میکند؟ نه در بمب یا اسلحه: با این حال ورنر در بازگشت به روستا با دیدن این که دهها غیرنظامی محلی به تلافی قتل یک افسر آلمانی تیرباران شدهاند، بیش از پیش منزجر میشود. نه، اکنون مقاومت پیرمرد و خواهرزادهاش شکل سکوت به خود میگیرد. اگر این سکوت نبود، ورنر مجبور نمیشد این خلوت را با صرف دستودلبازانه اظهارتش درباره عشق به فرانسه و حسن نیت آلمانی پر کند و ناامیدی او پس از آن به این اندازه کامل نمیشد و شرارت اخلاقی پروژه نازیها نیز تا این اندازه روشن. این سکوت است که این آلمانی را به سوی نابودی کشانده است. اگر آنها با او دوستانه رفتار میکردند، ورنر به سمت تحقیر بدبینانه این فرانسویهای شکستخورده کشیده میشد، بنابراین پیرمرد و زن جوان امتیاز اصلی خود را از دست میدادند. در پایان، ورنر قسمتی از نقل قول آناتول فرانس را از کتابی که ظاهراً پیرمرد کنار گذاشته بود تا او پیدا کند، میخواند: «وقتی سربازی از دستورات جنایتکاران اطاعت نمیکند، خوب است». آیا ورنر قصد شورش دارد؟ ما هرگز نخواهیم فهمید.
این درام شامل معمای غیرقابل درک خواهرزاده با بازی استفان است. ما او را در نمای نیمرخ، نمایه یک چهارم و یک هشتم، در حالی که روی دوخت و دوزش خم شده است میبینیم. در یک لحظه، ما فقط پس گردن او را میبینیم، اما در لحظهای دیگر، انگشتاناش را میبینیم که از احساسی پنهانی میلرزند. او در فیلم تنها چهار کلمه میگوید. وقتی میفهمد که ورنر میخواهد آنها را ترک کند، به عمویش میگوید: « او میخواهد برود...» و در نهایت، پس از اینکه تجربیات وحشتناک پاریس را برایشان فاش میکند، او در پاسخ میگوید: «خدانگهدار» و ملویل نمای نزدیک خیرهکنندهای از صورت او میگیرد، زیباییای که همچون درخشش آفتاب از صفحه بیرون میزند. او در تمام این مدت در مورد ورنر چه فکر و احساسی داشته است؟ باری دیگر، ما هرگز نخواهیم فهمید.
کودکان وحشتناک او نیز کمتر درخشان نیست، اگرچه این موضوع آشکارا با کوکتو، نویسنده رمان اصلی مرتبط است. الیزابت و پل (با بازی استفان و ادوارد درمیت[22]) پس از مرگ مادرشان در رابطهای تقریباً وسواسی و نزدیک به رابطه محارم در آپارتمان کوچک خود در پاریس زندگی میکنند. در کمال تعجب، برای پل تجویز شده که پس از غش کردن در برف بازی در مدرسه استراحت کند. او پس از اصابت گلوله برفی به سینهاش (که احتمالاً سنگی در آن بوده)، توسط پسر بدجنس شر و دردسرسازی به نام دارگلوس، با بازی رنه کوزیما[23]، نقش بر زمین میشود؛ کوزیما قرار است نقش آگاته، زنی را که پل بعداً عاشق او میشود نیز بازی کند؛ کسی که الیزابت به شدت به او حسادت میکند، گویی دقیقاً از تأثیر دارگلوس بر برادرش رنجیده باشد.
بازی استفان فوقالعاده است: انفجاری خیرهکننده از احساسات دیوانهوار، بهویژه در قسمت پایانی. او تا حدی درمیت را از صحنه خارج میکند، با این حال پل لحظهای قدرتمند در زمان مرگ میسازد؛ آن لحظهای که دوستان مدرسهاش را میبیند، همبازیانش در برف بازی که او را در این مسیر سرنوشتساز عذاب قرار دادهاند. در مورد رابطه جنسی: این راز دیگری است. وقتی فیلم به پایان میرسد الیزابت دیگر زنی متاهل است. او باید ازدواج کرده باشد، البته باید هم اینچنین باشد تا همچون معشوقهای در خانه شوهر مرحومش باشد. صحنه عروسی به ما نشان داده نمیشود. آیا شوهر آمریکایی او مایک (ملوین مارتین) برای سفر سرنوشت ساز خود به ریویرا، جایی که قرار است تصادفی مرگبار داشته باشد، بدون داشتن شب عروسی به راه افتاده است؟ آیا الیزابت هنوز باکره است؟ آیا پیوند عاطفی او با پل هنوز ناگسستنی است؟ یا اینکه شب عروسی ناامیدکننده بود؟ کوکتو و ملویل این معماها را در عمق داستان جاسازی کردهاند و تنها وسواسی چرکین و زهرآلود را باقی گذاشتهاند.
همچنین درمورد فیلم کمتر شناختهشده ملویل، که مستقیماً بعد از فیلم قبلی ساخته شد، باید گفت: وقتی این نامه را بخوانی[24] (1953)، یک ملودرام تجاری است که خود ملویل از آن متنفر بود و تماماً آن را رد کرد. نامهای که در عنوان فیلم ذکر شده یک یادداشت خودکشی است که توسط دختر جوان بیگناهی به نام دنیس (ایرنه گالتر[25]) نوشته شده است که پس از تجاوز توسط دزد خردهپا و زنبارهای به نام مکس (فیلیپ لومر[26]) در اتاق هتلی در شهر کن -در واقع در هتل افسانهای کارلتون- تلاشی ناموفق برای غرق کردن خودش دارد. این نامه خطاب به خواهر بزرگتر زیبا اما خشک و بیاحساسش، تریس، با بازی ژولیت گرکو[27]، نوشته شده است. او صومعهای را که در آن راهبه بوده رها کرده است تا بتواند پس از کشته شدن والدینشان در تصادف رانندگی از دنیس مراقبت کند. در نهایت این مکس است، همان کلاهبردار، که از همان کلمات استفاده میکند، همان کسی که قرار است نامهای به یکی از همدستانش بنویسد، همان همدستی که قرار ملاقاتی در شمال آفریقا با او میگذارد. اما او اعلام میکند که او باید یک نفر را با خود بیاورد: تریس، زنی که دیوانهوار عاشق او شده است –چیزی از جنس عشق در نگاه اول، اگر اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد- این اتفاق پس از اینکه تریس با تهدید شلیک گلوله از او خواسته بود که آبروی دنیس را با ازدواج با او نجات دهد، رخ میدهد.
این فیلم باید نامحتملترین و پوچترین فیلم ملویل باشد: پروژهای که او بهعنوان کارگردان اجارهای انجام داده است. با این حال، مطمئناً برخی از علائم تجاری او را دارد و همچنین لحظاتی از قدرت، مانند یک عکس بی شرمانه هالیوودی. صحنه پایانی در ایستگاه راه آهن به نظر میرسد تحت تأثیر برخورد کوتاه و آنا کارنینا باشد. این فیلم دلخراشترین صحنه رئالیستی از به زیر قطار رفتن یک انسان را به نمایش میگذارد که گمان نمیکنم در هیچ فیلم دیگری دیده باشم. فیلم در مورد خدا موضعی جدی دارد، هرچند جدی به روشی مضحک. فیلمنامه توسط ژاک دووال[28]، فیلمنامهنویس، کارگردان و نویسنده کهنهکار نوشته شده که رمان ماری گالانتهاش توسط اسپنسر تریسی[29] به فیلم تبدیل شده است. این مانند داستان کوتاهی است که اشتفان تسوایگ[30] نوشته باشد.
اما این فیلم جناییِ باب قمارباز در سال 1956 بود که موفقیت بزرگ ملویل را رقم زد. این فیلم، اثری مطابق مد روز با طنزی تلخ درباره جنایتکاران و قماربازان در ناحیه پیگالِ مونتمارتر است؛ اما به وضوح شیفته تصاویر گانگسترهای آمریکایی همچون بوگارت، رفت و کاگنی است. فیلم ملویل با گشتوگذار آرامی در سپیده دم شهر آغاز میشود. ساکنان زودگذر شهری همچون دمی-ماوند در روشنایی روز مشغول پرسهزدن و تمام شب درحال نوشیدن، رقصیدن، قمار و برنامهریزی و اجرای دزدیاند. زرقوبرق نامرسوم و هیجان قانونگریز جنایت اینجاست. آنها راستی و شجاعتی خشن دارند و با این حال با پلیسهایی که برای آزار و مزاحمت آنها فرستاده شدهاند، آشنایی نزدیکی دارند. راجر دوشن در نقش باب، یک قمارباز حرفهای با بارانی، کلاه و سیگاری به سبک بوگارت است که مجبور است تا آخرین سنت خود را بازی کند. او تقریباً از همه کسانی که با آنها در تماس است بزرگتر است: یک شخصیت(فیگور) تقریباً پدرانه.
باب که نیازمند پول نقد است، نقشهای برای سرقت از کازینو در دوویل در سر میپروراند. او قرار است خود را به عنوان یک قمارباز نشان دهد، اما در شب موعود آنچنان پشت سر هم میبَرَد که دیگر سرقت اهمیتش را از دست میدهد. دوشن خارقالعادهترین چهره را دارد: این چهره مردی با موهای جوگندمی و سرسخت نیست، مانند ژان گابن[31] که ملویل در ابتدا او را برای این نقش میخواست اما توان پرداخت دستمزد او را نداشت. دوشن صورتی درشت، زیبا و نفوذپذیر دارد و موهای بور مایل به خاکستریاش به دقت به یک طرف شانه شده است. او مانند یک ستاره قدیمی سینما صامت به نظر میرسد، با گریمی عالی که برای تأکید بر چانه، استخوانِ گونه و چشمان خیره او طراحی شده است. کلوزآپ نهایی فوقالعاده است، وقتی او برای اولینبار در صندلی عقب ماشین پلیس آرام میگیرد و لبخند میزند.
قابل توجه است که ملویل تنها دو فیلم ساخته است که واقعاً در ایالات متحده اتفاق میافتند: فیلم کمتر دیدهشده دو مرد در منهتن[32] (1959) اولین آنها بود، در حالی که دیگری اقتباسی از جورج سیمنون، ارشد خانواده فرشو[33](1963) بود. دو مرد در منهتن تنها فیلمی است که او واقعاً خودش کارگردانی کرد: با کلاهگیسی که صورت ترسو و شرمگینش را شبیه ویکتور اسپینتیِ چاق نشان میداد. اینجا یک جذابیت بصری واقعی وجود دارد: صحنههایی که فیلمبردار فیلم، نیکلاس هایر[34] از شبهای پر زرقوبرق منهتنی که با نور نئونی پر شده برداشته، بسیار خوب است. کل فیلم تهرنگی از شبزندهداری به سبک ژول داسن[35] یا رابرت زیودماک[36] دارد. دیدن ملویل همچون کارآگاهی که در حال نشخوار فکری است و با غرور سوار متروی نیویورک میشود، بسیار جذاب است.
داستان بر اساس خط داستان کلاسیک ملویل میگذرد، این افراد پلیس یا تبهکار نیستند: آنها گزارشگرانیاند که به دنبال داستانی هیجانانگیزاند. با این حال آنها همان نگرش سنگدلانه را نسبت به زنان دارند، زنانی که باید امرونهیشان کرد، یا هنگام درآوردن لباس به آنها زل زد، چه در رختخواب و چه در پشت یک بار. همچنین اگر لازم باشد به آنها سیلی هم میزنند و بسیاری از این سبک رفتارها که به نظر غیراخلاقی و زننده میرسد. ملویل نقش مورو، خبرنگار یک خبرگزاری فرانسوی در نیویورک را بازی میکند که توسط سردبیرش برای ردیابی نمایندهای از سازمان ملل که بهطور مرموزی ناپدید شده فرستاده شده است. مورو از دلماس کمک میگیرد، یک عکاس الکلی و بدبین که عکسهایی از این نماینده متاهل با تمام زنانی دارد که او با وقاحت در حومه شهر در پی ایشان بوده است. نقشه مورو و دلماس این است که تمام شب در شهر پرسه بزنند و سعی کنند با این زنان تماس بگیرند بلکه سرنخی از ناپدیدشدن مرد پیدا کنند. مرد گمشده در واقع مرده است و زمانی که این دو مرد در منهتن وارد آپارتمانی میشوند که جسد او در آنجاست، دلماس شروع به تغییردادن وضعیت جسد میکند تا در موقعیتی شهوانیتر و دراماتیکتر از او عکس بگیرد.
ملویل در زمین خانگی راحتتر بود. کلاه (1963)، یک تریلر جنایی پیچیده است که به وضوح از آن فیلمهای کلاسیک سام اسپید[37] الهام گرفته است که در آنها تقریباً به اندازه هملت، جسد روی زمین افتاده است. این فیلمی است که بر صاحب سبک بودن ملویل و بیان استادانه و سلیسش در این ژانر صحه میگذارد با این حال رفتاری بیرحمانه و بدبینانه نسبت به زنان را نیز تأیید میکند، زنانی که میتوان آنها را به عنوان یک ابزار داستانی مورد ضربوشتم قرار داد. ژان پل بلموندو نقش جنایتکاری خونسرد و متکی به خود را بازی میکند که پول کافی برای بازنشستهشدن در خانه زیبایی که خود در خارج از شهر ساخته است، دارد. اما او قرار است درگیر جنایتی شود که دزد تازهآزادشدهای به نام موریس(سرژ دبیانی) و مالک یک کلوپ غیرقانونی(میشل پیکولی) با آن مرتبطاند و او به دلیل دوستی با یک پلیس، مظنون به خبرچینی میشود؛ آنها به خبرچین «دولوس» یا کلاه میگویند.
بلموندو در دومین فیلم «آمریکایی» ملویل، ارشد خانواده فرشو(1963)، باز میگردد در حالی که چهره کتکخورده، هوسران و شوخ و شنگ او اکنون به امضای ملویل تبدیل شده است. او در نقش میشل، جوان سرسخت فرانسوی-ایتالیایی، چترباز و بوکسور سابق است که به دنبال کار است. او به عنوان منشی خصوصی دیودونه فرشو با بازی شارل وانل[38]، یک پیر پولدار مشکوک که از سبک و سیاق میشل خوشش آمده است، استخدام میشود. دیودونه باید از فرانسه فرار کند، زیرا به دلیل تخلفات تجاری و به اتهام کشتن سه مرد سیاهپوست در کنگو، جایی که صاحب یک مزرعه لاستیک بود، تحت تعقیب پلیس است. این اثر یک قطعه روحی است، یک قطعه شخصیتی[39] . در واقع اتفاقات بسیار کمی در فیلم میافتد، به غیر از محیطی که با ناخشنودی، کسالت و میل شهوانیِ میشل، خاکی، محقر، بیرمق و زیرو رو شده است.
فیلم بعدی او، نفس دوباره[40](1966) که شاید بهتر باشد به عنوان دومین باد یا دومین شانس ترجمه شود، ممکن است اشارهای شیطنتآمیز به گدار باشد. این فیلم از لحاظ ساختاری بسیار جسورانه است زیرا هیچ تمرکز دراماتیک مرکزی و مرسومی در آن وجود ندارد. ملویل دو تا از چهرههای بزرگ سینمای فرانسه را به ما نشان میدهد. یکی از آنها لینو ونتورا است که نقش گوستاو میندا یا گو را بازی میکند، جنایتکار حرفهای سرسختی که پس از گذراندن 10 سال از زندان، به دلیل سرقت قطار که در ابتدای فیلم میبینیم که موفقیتآمیز نیست، از زندان فرار میکند. صورت ونتورا مانند تخته سنگی خشن است که با زدن و برداشتن گاه و بیگاه عینک آفتابی به همراه سبیلهایش حتی ارعابانگیزتر نیز شده است. چهره دوم چهره پل موریس[41] در نقش کمیسر بلات است، یک رئیس پلیس فرانسوی کلاسیک. او لاغر، با شخصیتی مادی، زیرک و عمیقاً بدبین است. چشمان او هنگام آگاهیِ تقریباً کشیشواری از گناهان دیگران برق میزند. هنگامی که او برای تحقیق در مورد یک تیراندازی سر صحنه ظاهر میشود، با تمسخر به شکلی دقیق پیشبینی میکند که چگونه تک تک خلافکاران کلوپ شبانه میخواهند ادعا کنند که آنجا نبودهاند یا چیزی ندیدهاند.
پاریسِ ملویل در اینجا بسیار متفاوت از پاریسِ رفقای موج نو او است. هر قدر هم که او سعی کند تا دنیای زیرزمینی را احساساتی و رمانتیک کند، دوربین او در اینجا مخصوصاً به خود پاریس ورود نمیکند. به نظر میرسد ملویل نسبت به زیبایی آن با بیتفاوتی شانه بالا میاندازد. او بیشتر به چهرهها و افراد سرسختی که در اطراف صحنه خمیده یا دولا دولا راه میروند علاقهمند است. او در واقع رفته رفته بیشتر به بیتحرکی علاقهمند میشود . همانطور که گو در جادهای روستایی و متروک منتظر است تا ون حاوی شمشها با اسکورت پلیس ظاهر شود، ما با او در زمانی انتظار میکشیم که مانند زمان واقعی است. ما هم مثل او به زمین خیره میشویم و مورچهها را نگاه میکنیم. بعداً، در حالی که گو برای دومین بار در حال فرار است، با انبوهی از مردان بیکاری که بولس بازی میکنند، وقت میگذراند. به هر حال، این بخش بکتی جنایت است – هیچ کاری انجام ندادن.
پس از آن، آخرین فیلم جنایی ملویل و در واقع آخرین اثر او به نمایش درآمد: یک پلیس، فیلمی دیگر از زندگی افراد پست و پایین جامعه با سبک بازی همیشگی و کمگویانه دلون، با آن صحنه جنایت به شدت مبتکرانه و سرقتی بزرگ از بانک و رانندگی در باران. ملویل یک سال پس از اکران این اثر، در سال 1973 درگذشت.
با این حال، در پایان، این دو فیلم جنگی ملویل احتمالاً بهترینهای آثار او هستند: لئون مورن، کشیش (1961) و ارتش سایهها (1969). اولی فیلمی جنگی است که از انطباق با شکل روایی مرسوم سر باز میزند: پایان درگیری با رویدادی است که به اندازه هر چیز دیگری کم اهمیت است. امانوئل ریوا در نقش بارنی، بیوه جوانی است که دخترش در فرانسه اشغالی است. بارنی یک کمونیست است و یک روز صبح تصمیم میگیرد بدون هیچ دلیلی برود و اعتراف کند. شاید دلیلش این است که میخواهد از روحیه ضدمذهبی و چپ خود لذت ببرد و برای کشیش طعمهای نیز بگذارد. در ادامه معلوم میشود که بلموندو در نقش لئون مورن یکی از بهترین بازیهای خود را ارائه داده است. بازیگری که بهخاطر بازی در نقشهای گانگستری و مردان سرسخت بسیار شناختهشده است، با بازیاش در این فیلم از خود کشیشی درخشان میسازد: عمیقاً باهوش، متفکر، با ایمان. این فیلم باعث شد فکر کنم اصلا چرا نباید او نقش مسیح را بازی کند.
کشیش، به جای اینکه از تمسخر بارنی عصبانی شود، با او در آرامش گفتگو میکند. همانطور که مکالمات شدید آنها ادامه دارد، ملویل دوربین خود را نزدیک میکند و آن را به سمت دیگر دو بازیگر میبرد و از خط نامرئی بین این جفت عبور میکند تا بارنی و لئون در حالتی خلاف حالت قبلی خود مقابل یکدیگر قرار بگیرند، روشی که به سینماگران میگویند هرگز انجام ندهید. این صحنه بهعنوان یک مکالمه یا تمرین متقاعدسازی، به طرز جالبی با مکالمات کاملاً یکطرفهی افسر آلمانی در خاموشی دریا، قابل مقایسه است و البته، بارنی کم کم عاشق لئون میشود.
در مقابل همه اینها، عجیبترین و ناراحتکنندهترین یادآورِ دنیای واقعی این است: زندگی در زمان اشغال [فرانسه]. شعارهای یهودستیزانه همه در این مورداند: خانواده سابین رنج میبرند، اگرچه وحشیگری یهودستیزانه به صراحت در فیلم نمایش داده نمیشود. یک سرباز آلمانی، به شدت غمگین و دلتنگ و در آستانه اعزام به جبهه شرقی، دختر کوچک بارنی را در آغوش میگیرد و وانمود میکند که با دختر خودش است. این لحظهای دردناک، کاملاً معصومانه و به همین خاطر خوفناک است. در نهایت، دو بانوی مسن که حواسشان به دختر بارنی بوده است، او را صدا میکنند و میگویند: «ما آمدهایم رژه زنان موتراشیده را ببینیم تا از روزمان به بهترین شکل استفاده کرده باشیم.» تراشیدن سر زنانی که مظنون به همدستی با آلمانیها بودند، مجازاتی بیسابقه بود – و البته روشی زنستیزانه و رسواکننده برای مردان فرانسوی برای منحرفکردن توجه از همدستیهای بسیار جدیتر خودشان . این فیلمی جذاب و غیرنمایشی است و برخلاف فیلمهای جنایی، دلبستگی و همدردی واقعیای با زنان دارد.
ارتش سایهها (1969) مطمئنا شخصیترین فیلم ملویل است. این یک فیلم جنگی است که شبیه تریلری جنایی به نظر میرسد و در واقع این ابهام ژانری، کلید نگرش ملویل به جنایت و جنایتکاران است. عوامل مقاومت - به هر حال از نظر عملی - جنایتکار بودند. اما آنها به خود حق میدادند. شاید اگر شما هم میخواستید در مقابل اشغال نازیها مقاومت کنید، به نگرشی غیرقانونی نیاز داشتید. نه نیازی غریزی به اطاعت از قدرت حاکم.
در ارتش سایهها ملویل بیرحمی محض مقاومت را نشان میدهد. تصویر کلیدی فیلم (که اغلب در پوسترها بازتولید میشود) تصویر مردی است که برای بازجویی و شکنجه وحشیانه توسط گشتاپو به صندلی بسته شده است. اما فیلیپ گربیر (لینو ونتورا[42]) و مقاومت را در همان ابتدا میبینیم که عملی مشابه را با یکی از عوامل خود انجام میدهند. در واقع قرار است او را اعدام کنند و در انتها دقیقاً دوباره در همان دوراهی قرار میگیرند، زمانی که مشخص میشود مبارز مقاومت دیگری به نام متیلد (سیمون سینیوره[43]) به خطر افتاده است و باید خود را متقاعد کنند که متیلد خودش میخواهد او را بکشند.
صحنههای خارقالعادهی زیادی در فیلم وجود دارد. اولین شات نمایی از طاق پیروزی پاریس است که اگر چند پرنده کوچک در پسزمینه دیده نمیشد، میتوانست یک قاب ایستا(فریم ثابت) باشد. سپس صدای مارش نظامی را میشنویم، تپ، تپ، تپِ پوتینهای سربازان آلمانی. یک ستون نظامی از سمت چپ صفحه رو به داخل حلقه میزند و سپس به سمت مخاطب میچرخد. به نظر میرسد هیچ جمعیتی وجود ندارد، هیچ تماشاچی وجود ندارد، فقط نازیها هستند، همانند صحنهای از یک کابوس.
شاید عجیبترین لحظه آن لحظهای باشد که افکار فیلیپ او را به سوی چیزی هدایت میکنند که باور دارد منجر به اعدامش خواهد شد. او فکر میکند: «کلمه «عشق» معنایی ندارد، مگر اینکه در مورد رئیس صدق کند.» نشانهای غمناک و تکان دهنده از اینکه او چگونه سربازی است و وفاداری او به افسر فرماندهی خود، لوک، چقدر است. پس از این او دیالوگی درخشان در مورد اینکه چگونه نمیتواند مرگ را باور کند، حتی زمانی که بسیار به او نزدیک است، دارد: «اگر از پایان تلخ امتناع کنم، هرگز نمیمیرم». در واقع او نمیمیرد. او فرار را انتخاب میکند، مانند یک «خرگوش ترسیده» - گزینه ظالمانهای که آلمانیهای سادیست به او ارائه داده بودند - و اگر آن تسلیم ترسناک نبود، هرگز به فراری که رفقایش برای او برنامهریزی کرده بودند نمیرسید. به طرز عجیبی، او به کمک نارسایی عصبی خود که با آمادگی فیزیکی و بیپرواییاش ادغام شده بود، نجات مییابد. به شیوه سکولار خود، این عملیات نشانهای از لطف الهی است. این رستگاری به شدت ملویلی است.
* این مطلب ترجمه مطلبی با عنوان Jean-Pierre Melville: cinematic poet of the lowlife and criminal است که در مجله گاردین منتشر شده است .
[1] the French Resistance
[2] Le Samouraï
[3] Un flic or A Cop
[4] Le Doulos
[5] The Stool pigeon
[6] Serge Reggiani
[7] René Lefèvre
[8] Herman Melville
[9] Army of Shadows
[10] Le Silence de la Mer
[11] Jean-Paul Belmondo
[12] Emmanuelle Riva
[13] Roberto Rossellini
[14] Rome, Open City
[15] Les Enfants terribles
[16] Jean Cocteau
[17] Jean Bruller
[18]Jean-Marie Robain
[19] Nicole Stéphane
[20] Howard Vernon
[21] راه حل نهایی، برنامهٔ آلمان نازی برای کشتار جمعی سیستماتیک یهودیان در طول جنگ جهانی دوم بود که موجب به وقوع پیوستن هولوکاست شد.
[22] Edouard Dermit
[23] Renée Cosima
[24] When You Read This Letter
[25] Irène Galter
[26] Philippe Lemaire
[27] Juliette Gréco
[28] Jacques Deval
[29] Spencer Tracy
[30] Stefan Zweig
[31] Jean Gabin
[32] Two Men in Manhattan
[33] Magnet of Doom
[34] Nicolas Hayer
[35] Jules Dassin
[36] Robert Siodmak
[37] Sam Spade
[38] Charles Vanel
[39] A character piece : قطعه ای موسیقیایی است که حالتی خاص و یا ایده ای غیر موسیقیایی را بیان می کند.
[40] Second Breath
[41] Paul Meurisse
[42] Lino Ventura
[43] Simone Signoret