فاطمه شاهبنده
بخش اول: گوشخراشی
صدا در احوال تصویر تأثیرگذار است به طور معمول حال بیننده با تغییر ریتم موسیقی و صدای خارج از قاب تغییر میکند برای مثال در فیلم صورت زخمی ساخته برایان دیپالما زمانی که تونی مونتانا به همراه دوستش برای دیدن خواهرش میرود موسیقی عاشقانه و ملایم بر تصویر پخش میشود که همزمان با تعریفی که دوست تونی از خواهرش میکند موسیقی عوض شده کوبنده و خشن میشود تا غیرتی و خشن شدن تونی را منتقل کند با اینکه تغییری در نما و زاویه دوربین ایجاد نشده است امّا با تغییر ریتمِ موسیقی، حال صحنه به شدّت عوض میشود ولی تغییر صدا در فیلم صدای متال به این شکل نیست. در آثاری که شخصیت اصلی دارای معلولیت یا یک اختلال فیزیکی است ایجاد حس همدلی و همزاتپنداری بیننده با او برای درک شرایط شخصیت از سمت مخاطب اهمیت ویژهای پیدا میکند در بحث ناشنوایی مهمترین عامل برای ایجاد این همدلی ورود مخاطب به جهان شنیداری شخصیت است برای ایجاد شرایط این ورود، موسیقی در فیلم مربوط به جهان داستانی است و همان صدایی که در جهان فیلم روبن (ریز احمد) میشنود ما هم میشنویم جهان شنیداری که از همان ابتدا با انتخاب موسیقی خاص متال: زنگ، زنگ، زنگ، بنگ، بنگ، بنگ به همراه فغان و نعره و نفیر، خِرخِر چرخ دندههای آبمیوهگیری، وِر وِر خانه سیار و ماشینهای اطراف در ژرفنای گوشخراشی است امّا امر مخرب عادت باعث شده است جدایی از این گوشخراشی هم برای روبن هم برای مخاطبِ همزاتپندار دردناک باشد.
بخش دوم: بیصدایی
در راستای فهم شرایط روبن از سمت مخاطب پس از ناشنواییِ او زبان اشاره اطرافیان که با هم سخن میگویند برای بیننده ترجمه نمیشود تا حسی مانند حسِ شعر:«هم در پی همخانهام هم خانه را گم کردهام» از مولانا امّا نه با گمگشتگی آسمانی بلکه با گمشدگی زمینی در قالب تصویر درآید. امّا آنچه در بخش بیصدایی قابل تقدیر است نه صدابرداری و تکنیک، بلکه بازی ریز احمد است. چهره آدمِ صدا گمکرده در انتظار برگشت صدا، صبور، نگران، عصبی، عاشق، درمانده به خوبی در او نمایان است حس صورت ریزاحمد نه به کمک موسیقی و نور و صدا بلکه تنها با توجه به میمیک چهره به بیننده تزریق میشود. او در بخش بیصدایی با اشخاصی روبهرو میشود که از منظر شخصیتپردازی مورد توجه قرار میگیرند. جوئی برای آنکه بتواند روبن را با واقعیت پیشآمده در زندگیاش روبهرو کند از او میخواهد که به جای کار کردن در اتاقی بنشیند و تنها بنویسد زیرا فعالیت بدنی راه فراری برای فکر کردن و با خود و شرایط روبهرو نشدن است. شخصیت جوئی در صدای متال میتواند در سطح بالای شخصیتهای مثبت و آگاه سینمایی قرار گیرد البته که داریوس ماردر به هیچ عنوان فیلمی شعاری و با مضمون: به ناشنوایان توجه کنید، به افراد دارای معلولیت کمک کنید. نساخته است که اگر به شخصیت جوئی بیش از آنچه در فیلم نشان داده است میپرداخت یا اگر ترحم در چهره و رفتار لو دیده میشد یا اگر اطرافیان روبن بیش از آنچه نشان داده شد به ناشنوایان میپرداختند فیلم به دام شعارزده شدن و نصیحت کننده بودن گرفتار میشد که از این بخش سربلند بیرون آمده است.
بخش سوم: بد صدایی
روایت در صدای متال با شیوه قالب بازنمایی سینمای کلاسیک هالیوود پیش میرود و انتظارات روایی در آن کاملاً قابل پیشبینی هستند. به اتفاقات فیلم با ترتیب اصلی که در زیر آمده توجه کنید:
1روبن در معرض صداهای گوشخراش است.
2 روبن به شدت عاشق لو است.
3 روبن کمشنوا میشود. (معلولِ قسمت یک)
4 روبن به مرکز توانبخشی میرود. (معلولِ قسمت دو)
5 او همهچیز را به دلیل جمعآوری هزینه عمل جراحی میفروشد. (معلولِ قسمت دو)
6 نتیجه عمل قابل قبول نیست. (شُک کوچکی به بیننده وارد میشود)
7 سبک زندگی لو تغییر کرده است پس روبن او را رها میکند. (معلولِ قسمت دو)
8 روبن هرآنچه پیش آمده را میپذیرد. (این قسمت معلولِ چیست؟)
قابل پیشبینی بودن همیشه یک نکته منفی نیست امّا مخاطب را از مفعولبودن و وادار به فکرکردن بازمیدارد. چالش ایجاد نمیکند و به سبب این کمچالشی؛ شخصیت و فیلم زود فراموش میشوند. شخص روبن با همین پذیرش بیش از حد و قابل انعطاف بودنش چهقدر میتواند بر بیننده تأثیرگذار باشد؟ فیلم صدای متال جدا از ایجاد صحیح حس همزاتپنداری که تنها باعث بغضِ گاه و بیگاه بیننده احساساتی میشود که آنهم در بیشتر سکانسها مرهون نقشآفرینی زیبای ریز احمد است در کدام بخش مخاطب را وارد بُعدی احساسی کرده است؟
یا آیا هیچ بخشی بوده که بیننده پس از پایان، به جستجو در وجود خودش در رابطه با مسأله پیش رو بپردازد؟ و منهای بخش صدا، نوآوری یا تصویر خلاقانه یا هنری بر تصویرکه در ذهنش ماندگار شود دیده است؟ در جایگاه یک مخاطب از نظر من تمام جوابها منفی است زیرا در بخشِ یافتن معنا این سوال پیش میآید: آیا فیلم به معنای پذیرش اتفاقات ناخواسته که در زندگی پیش میآید در وجود بیننده قدمی برمیدارد؟ با توجه به اینکه در اثر ما تحول شخصیتی روبن را در هیچ مرحلهای نمیبینیم و تنها در سکانس پایانی او را متحول شده مییابیم بیش از اینکه او شخصیتی باشد که بالاخره شرایط را پذیرفته است تنها به نظر میرسد که شخصی است که تسلیم شرایط پیش آمده شده و چارهای جز قبول آن ندارد. روبن یک بازنده تسلیم زندگی است نه چیزی بیش از آن. در جایگاه مقایسه شخصیت فارست گامپ بهدور از این حجم احساساتیکردن مخاطبِ خود شخصیت قویتر و به این مضمون نزدیکتر است همچنین فیلم دست نیافتنیها ساخته اولیویه ناکاش و اریک تولدانو در ژانر کمدی در مواجهه با چنین مفهومی بسیار قویتر عمل کرده است. به مخاطب فیلم که دارای معلولیت است فکر کنید او باید با پایان اثر به چه نتیجهای برسد؟ اگر عشقش را از دست داد با آغوش گرمی او را رها کند؟ اگر از طرف قسمتی از جامعه طرد شد و اگر پولش را صرف هیچ باخت به شرایطش نگاه کند و آنچه پیش آمده را بپذیرد؟