حتی بازیگری به بزرگی همفری بوگارت از بازی در مقابلش هراس داشت. نمیتوانست به چشمان او خیره شود. حتی برای اینکه در مقابلش کم نیاورد برای زیر کفشهایش یک پاشنه چوبی 15 سانتیمتری ساختند تا در نماهای دو نفرهشان کوتاهتر از او به نظر نیاید. همه رازش در نگاهش بود. بیشترین تاثیر بازیاش را از چشمهایش می گذاشت. خیلیها خواستند مثل او باشند. در نسل خودش گریس کلی بانوی موناکو، و ادری هپبورن و در نسل بعد از خودش هم مریل استریپ را شاید بتوان با او قیاس کرد؛ در حس خوب حضور یک بازیگر. اما قدرت بازیگریاش چنان بود که مقایسه اش با بازیگران دیگر ظلمی مضاعف بود به او. نگاهش همیشه رازهایی داشت که نمیتوانستی از آن عبور کنی. اینگرید برگمن تنها بازیگری بود که تا زمان خودش عنوان «بانو» کمترین لقبی بود که میشد با آن ستایشش کرد.
*
خیلی زود فهمید که بازی تاثیرگذارش را از کدام حس درونیاش شروع کند؛ چشمهایش چیزی داشت که نمیشد از آن گذشت. خیلی هم زود به ستاره اول هالیوود بدل شد. پس از دکتر جکیل و آقای هاید در کنار اسپنسر تریسی و لانا ترنر بود که زمان اوجش در 27 سالگی فرا رسید. کازابلانکا برایش- و برای ما- دیگر یک شهر نبود در قلب مراکش. شد مامنی آرام که ساعتها بنشینیم و به قصه عاشقانه الزا و ریک (همفری بوگارت) گوش بدهیم. تا سکانسی که گذشتهاش را برای ریک گفت، میخواستیم هم باورمان نمیشد که توانسته باشد از ریک جدا شود. قصه جالبی هم که در این باره وجود دارد این است که کازابلانکا فیلمنامه دقیقی نداشت و برگمن مدام از مایکل کورتیز درباره پایان فیلم میپرسید، چون مشتاقانه میخواست بلافاصله بعد از پایان کار برود سرصحنه فیلم زنگها برای که به صدا در میآیند(سام وود/1943). هر چه بود فیلم وود یک گری کوپر داشت که به نظر برگمن میارزید به کل موجودیت کازابلانکا. کورتیز اما در پاسخ بانو تنها یک جواب میداد:«بازیات را میان دو نفر تقسیم کن!» و این شد که حسهای صورت تماما درآمد. حسی که می گفت الزا نمی تواند ریک را دور زده باشد، و در آخر با او میرود. که نرفت. فیلمی که قرار نبود شاهکار باشد، شد آینه بیزنگار عشق در تاریخ سینما. و بیشک یکی از ستونهایش اینگرید بود.هر چند خودش این اعتقاد را نداشت و فیلم را بعد از ساختهشدن تا سالها روی پرده ندید. وقتی هم دید فقط یک جمله گفت:«چه فیلم خوبی!» اما برای ما کازابلانکا فقط یک فیلم خوب نبود. حسرت تمام چیزهایی بود که دنبالش بودیم. از این فیلم فقط به یک صحنه اکتفا میکنم و آن فصل فلاش بک فیلم است که اوج هنرنمایی اینگرید برگمن و تمام عشق و تردید او برای ماندن با ریک و یا جدا شدن از اوست که فقط با انرژی چشمهایش قابل ردیابی است. شاید یکی از دلایلی که پاریس را شهر عشاق میخوانند همین صحنه از کازابلانکا باشد.
*
«اینگرید عزیز؛اگر نمیتوانی خواسته من را اجرا کنی عینا ادایش را در بیاور!» این جمله معروف هیچکاک است به اینگرید برگمن که برای درآوردن حس یک صحنه می خواست آن جوری بازی کند که استاد خواسته بود. این جمله را در سرگیجه به کیم نواک هم گفت. این روش اما خیلی برای اینگرید برگمن کارآیی مفیدی نداشت. او چنان بازی کرد که الان در میان تاثیرگذارترین بازیگران تاریخ سینماست، اما کیم نواک نیست. پس از کازابلانکا دوران طلایی اینگرید/هیچکاک آغاز شد با سه فیلم: طلسمشده (1945) ، بدنام (1946) و دربرج جدی(1949). سه فیلمی که تریلر رمانتیسیسم و روانشناسی را توامان داشت. پیش از آن اما بانو یک مجسمه طلایی هم برای چراغ گاز(جرج کیوکر-1944) گرفته بود و در آن پیش درآمد این سه فیلم را با همین مضمون بازی کرده بود. ترکیبش با استاد معجزه بود. در کنار گری گوری پک و کری گرانت در دو فیلم اول سمفونی کاملی را تشکیل دادند که اضافه شدن سائول باس بزرگ در طلسمشده به آنها یک اثر درجه یک را برای همه آنها به ثبت رساند.
*
اگر در امریکا می ماند احتمالا فیلمهای بیشتری با استاد کار می کرد،چون هم جنس بازی اش به کارهای هیچکاک میخورد، و هم زیبایی تمامنشدنی و دست نیافتنی او همان چیزی بود که همیشه هیچکاک به دنبالش بود. غایت این چهره اثیری دور از دسترس مادلین/جودی(کیم نواک) در شاهکار ازلی و ابدی اش سرگیجه است-،اما روسولینی وجه دیگری از شخصیت اینگرید برگمن را عیان کرد. مهاجرت به اروپا پس از نامه ای بود که برای روسولینی نوشت:«آقای روسولینی عزیز؛رم شهر بی دفاع و پاییزای شما را دیدم و خیلی خیلی لذت بردم. اگر به یک بازیگر زن سوئدی احتیاج داشتید که انگلیسی را خوب صحبت می کند،آلمانی را فراموش نکرده، تقریبا نمی تواند با زبان فرانسه ارتباط برقرار کند، و از زبان ایتالیایی فقط Ti amo را بلد است،حاضرم برای کار با شما به ایتالیا بیایم.»
این نامه قدری عجیب البته از سوی یک حرفه ای معروف به کارگردان ایتالیایی نوشته شده بود که شاید خیلی در آن زمان شناخته شده نبود و بازی اینگرید برگمن در فیلمهای روسولینی بود که نامش را بلند آوازه تر کرد. بازی در این چند فیلم - که با ازدواج این دو همزمان شد- نشان داد چه استعداد غریبی برای بازی در فیلمهای غیر تجاری دارد، هر چند تضمین آمدن تماشاگر به سالن سینما بود، ولی برگمن قالب را نگه داشت و فرم بازیاش را به فضای سینمای هنری اروپا و اساسا نئورئالیسم ایتالیا نزدیک کرد . دیگر از کلوزآپهای هالیوودی خبری نبود، باید میتوانست در نماهای متوسط و فضای سرد نئورئالیسم بدرخشد. باید میتوانست رازآلودگی آن چشمهای حیرت انگیز را بدون رنگ و لعابهای قصه و درام این بار با واقع گرایی جدیدی بیامیزد، جوری که تماشاگر هم آن را باور کند. استرومبولی(1950)، اروپا 51(1951)، سفر به ایتالیا و ترس(1954) محصول این تجربه غریب بود که نگاهش را همچنان برایش حفظ کرد و توانست بهرغم رسواییای که همراهی با روسولینی در امریکا برایش به همراه داشت، چیزی به سینمای هنری اروپا در دهه 50 اضافه کند.
*
در بازگشت از مهاجرت اما دیگر آن دختر سرزنده قبل نبود. دیگر پا به سن گذاشته بود و نقشهایش هم متناسب با سنش از آن احساسات گرایی و شور جوانانه فاصله گرفته بود. اما او همچنان همان راز را در چشمهایش داشت و می توانست با آن زندگی کند. قتل در قطار سریع السیر شرق(سیدنی لومت/1974) از آخرین فیلمهایش بود که توجه جدید و نکته تازه ای را در آن زمان به خود جلب کرد. در طول فیلم شاید دو یا سه سکانس بیشتر بازی نداشت، اما در همان چند لحظه ای که مقابل دوربین در نقش یک میسیونر مذهبی حضور داشت چنان قاطعانه اثرش را گذاشت که یک جایزه اسکار نقش مکمل برایش کنار گذاشته شد.
در سطرهای آخر زندگینامهاش می نویسد:«همیشه فکر کرده ام که دلم میخواهد بازی کنم و بازی کنم و بازی کنم. چون من به دنیایی تعلق دارم که ما-جماعت سینما و تئاتر-برای خود میسازیم.اضطرابهای شب اول نمایش را-که نفسها را در سینه حبس می کند و ما را مثل اعضای خانواده ای بزرگ به هم پیوند می دهد- خوب میشناسم.هر شب روی صحنه ظاهر میشویم و دنیای زیبایمان را با هم تقسیم میکنیم.این یک نوع زندگی است که لازم نیست از آن چشم پوشی کنیم...دلم به همین خوش است!» اینگرید برگمن در روزی که متولد شده بود از دنیا رفت.این هم راز زندگی اینگرید برگمن بود که تولد و مرگش مصادف با یک روز بود؛رازی که احتمالا هیچ وقت کسی از عهده رمز گشایی اش برنخواهد آمد.
* دنیای تصویر-شماره 240،خرداد و تیر 1393/ شماره ویژه 110 چهره تاثیرگذار تاریخ سینما