احسان آجورلو
درباره سریال ونزدی اثر جدید تیم برتون
دموکراسی یک دیکتاتوری جمعی است

تاریخ جوامع بشری پر است از رسم‌ها و رفتارهای غیر عقلانی‌ای که امروز باورمان نمی‌شود روزگاری رایج و عادی بوده‌اند. از برده‌داری بگیرید، تا زن‌ستیزی، نژادپرستی، نسل‌کشی یا انواع قساوت‌های دیگر. اما چه می‌شود که ناگهان رفتاری ناپسند که نادرستی آن برای همه روشن بوده است، فراگیر می‌شود؟ چطور انسان‌ها راضی می‌شوند به چنین کارهایی دست بزنند؟ اما اجازه دهید ماجرا را برعکس هم ببینیم. اگر حق با هیتلر بود چه؟ اگر اکثریت عاقل و اخلاقی مردم جهان در اشتباه بودند چه ؟ رفتارهای غیرعقلانی طبق کدام عرف از پیش تعیین شده مشخص می‌شوند؟ نباید از یاد ببریم که در ابتدا جنون و ماخولیا که منشا رفتارهای غیرعقلانی بود تنها یک بیماری محسوب می‌شد و سپس آرام آرام محل آنان از بیمارستان‌های معمول به بیمارستان‌های مخصوص انتقال یافت که به نوعی یک زندان بود. اما سوال اینجاست که چرا اکثریت باید رفتارهای خود را عقلانی و رفتارهای اقلیت را غیرعقلانی بدانند؟ اگر ماجرا برعکس باشد و رفتار اکثریت در واقع غیرعقلانی باشد چه؟ سریال ونزدی مجدد نزاع بر سر رفتارهای غیر عقلانی و عقلانی و همچنین برخورد اکثریت و اقلیت ویژه و خاص را دامن زده است.

ونزدی شخصیت اول سریال به خاطر ارتکاب یک عمل خارج از عرف یعنی گرفتن انتقام به مدرسه نورمور که ویژه نوجوانانی با رفتارهایی خاص است تبعید می‌شود. مسئله این نیست که در طول حضور او در این مدرسه چه اتفاقاتی رخ می‌دهد یا قصه فیلم از چه قرار است. مسئله به اقلیت و اکثریت تبدیل می‌شود و همین مسئله اصلی است که تا پایان فصل اول سریال بر جا می‌ماند. مسئله جدال بین اکثریت مردمان عادی و اقلیتی که ویژگی‌های خاص دارند. یا به قولی رفتارهای غیرعقلانی از خود بروز می‌دهد مانند همان کاری که ونزدی در ابتدای سریال انجام می‌دهد. اما بایید تصور کنیم که علاقه به قتل و موضوعات تلخ و تاریک، گرگینه شدن، یا داشتن آوای سحرآمیز رفتار عادی و معمولی باشد و مابقی مردم که چنین ویژگی‌هایی را دارا نیستند به نوعی دچار معلولیتی و کمبودی هستند. آن زمان چگونه به این معادله نگاه خواهیم کرد؟ آن زمان ماجرا به صورت ابرقهرمان خود را بروز خواهد داد. مانند شخصیت‌هایی نظیر مردعنکبوتی، سوپر من و بت‌من. اما کافیست شخصیت ویژه بخواهد در دنیای خودش زندگی کند و از لحاظ تیپ روانی یک فرد منزوی یا درون‌گرا باشد. آن زمان برچسب‌هایی نظیر مجنون و ماخولیایی و عجیب به او الصاق می‌شود و در نهایت او به محیطی جدا از بقیه مردم تبعید می‌شود. ظاهرا همین امر برای شخصیت ونزدی رخ می‌دهد. او یک شخصیت منزوی و درون‌گرا دارد. صدای حرف زدن با خودش بارها در طول سریال شنیده می‌شود. در ارتباط برقرار کردن با دیگران ضعیف است و از همه بااهمیت‌تر علایق متفاوتی دارد. شاید در نگاه اول باید او را یک جامعه ستیز معرفی کنیم. اما ونزدی شخصیتی فراتر از جامعه‌ستیزی دارد. او در منتهی الیه جامعه قرار دارد. او مانند جوکر یا شرلوک هولمز دشمن جامعه و قشر افراد معمولی جامعه نیست. بلکه تنها سلایق متفاوتی دارد. او مانند اکثریت مردم از جنازه نمی‌ترسد. یا به جای لذت بردن از نشستن روی چمن از کالبدشکافی و کندن قبر لذت می‌برد. او تنها یک شخصیت مستقل است که تن به انتخاب‌های پاپیولار نداده است. حال باید عدم استقلال اکثریت مردم را دلیل بر رفتار عقلانی آنان و استقلال شخصیتی ونزدی را دلیل رفتار غیر عقلانی بدانیم؟ برای رسیدن به پاسخ این پرسش‌ها کافیست نگاهی به داستانی از ادبیات کودک داشته باشیم. جایی که درس‌های بزرگ اجتماعی در برخورد با اکثریت و اقلیت به ما می‌دهد.

داستانِ «لباس تازۀ پادشاه»، نوشتۀ کریستین اندرسون، اثر برجستۀ ادبیات کودک است و روایت‌های متعددی از آن وجود دارد، اما نکات کلیدی طرح داستان در بیشتر این روایت‌ها یکسان است: دو کلاهبردار پادشاهی مغرور را فریب می‌دهند تا لباسی بخرد که وجود ندارد. آن‌ها، با حیله‌گری، به پادشاه می‌گویند می‌توان این پارچه را که در حقیقت وجود ندارد دید، اما احمق‌ها و افراد ناشایست نمی‌توانند آن را ببینند. پادشاه تظاهر می‌کند لباس را می‌بیند، مردم هم دقیقا همان کار را می‌کنند چون به او ایمان دارند یا چون می‌ترسند خلافش را بگویند، اما ناگهان پسر بچه‌ای، بی‌اختیار، فریاد می‌زند که پادشاه لخت است و اینجاست که این خیال باطل در هم می‌شکند. اندرسون با مفهومی روان‌شناختی به نام «بهنجاری اهریمنی»آشنا نبود، اما داستانش، به‌خوبی، این مفهوم را به نمایش می‌گذارد. این داستان عامیانه درس مهمی نیز به ما می‌آموزد: اگر نمی‌توانیم از سد فشار‌های اجتماعی عبور‌ کنیم، باید به عقل سلیم خود گوش دهیم و به خاطر داشته باشیم اطمینان به اینکه بر‌حق‌‌ایم، به‌خودی‌خود، کافی نیست، به‌ویژه زمانی که اطرافیانمان نیز با ما هم‌عقیده نیستند. از سیاست‌بازی کودکانه گرفته تا سیاست جهانی و هر امر دیگری که در حد فاصل این دو قرار دارد، موارد مشابهی یافت می‌شود که فرد خوشیفته‌ای، در جایگاه قدرت و/یا محبوبیت، یک «واقعیت جایگزین» را که آشکارا نامعقول است عادی جلوه می‌دهد. این امر امروزه به مدد رسانه‌ها به راحتی صورت می‌گیرد. اینکه اکثریت نامعقول را معقول و اقلیت معقول را نامعقول جلوه دهند. سریال ونزدی با چنین دیدگاهی است که بااهمیت جلوه می‌کند. نگاه به اشخاصی که تفاوت نظر و دیدگاه آنان نباید غیرعقلانی یا بیمارگونه به نظر برسد.  البته مفهوم بهنجاری اهریمنی در تاریخ ریشه دارد، برای مثال، در فهم ما از آلمان‌ نازی. نسل‌کشی سازمان‌یافته، که تا چندین سال پیش از آن برای آلمانی‌ها پذیرفتنی نبود، به واقعیتی عرفی و به شرارتی بهنجار بدل شد. مردم مجبور نبودند اندیشه‌های نازی را تمام‌و‌کمال بپذیرند، بلکه صرفا مجبور بودند در جامعه‌ای زندگی کنند که، در آن، اقدامات بی‌رحمانه به پدیده‌ای عادی تبدیل شده بود. بنابراین، گرچه مردم مجبور نبودند دروغ‌های هیتلر را باور کنند، اما حداقل ناچار بودند بپذیرند آن نظم اجتماعی‌ که بر مبنای دروغ‌های هیتلر بنا می‌شود می‌تواند مشروعیت داشته باشد. این‌گونه بود که نظام اخلاقی و بنیانِ باور‌های سیاسیِ میلیون‌ها نفر از اساس تغییر یافت. همۀ این‌ها از کلام یک خود‌شیفته نشئت گرفت. خودشیفته‌ای که خود را معقول می‌خواند و اعمالی نظیر نسل کشی یهودیان را رفتاری معقول به حساب می‌آورد! در طرف مقابل پناه دادن به یهودیان و کمک برای فرار آنان رفتاری غیرعقلانی و مستوجب مجازات بود. حال اکثریت جامعه آلمان نازی که دشمن یهودیان بودند رفتار عقلانی داشتند یا اقلیتی که به یهودیان کمک می‌کردند رفتار غیرعقلانی از خود بروز می‌دادند؟ در این نقطه است که دموکراسی و دیکتاتوری یکی می‌شوند. به نوعی دموکراسی یک دیکتاتوری جمعی اکثریت بر اقلیت است. مرز رفتار عقلانی و اخلاقی را نه اکثریت و اقلیت که معیار مشخصی نمی‌تواند تعیین کند. سریال ونزدی نزاعی متفاوت و چشم‌نواز از نبود مرز تعیین کننده برای این امر تدارک دیده است.

1401/10/24 13:51:56