ژانپیئر گرومباخ [1] بیستم اکتبر 1917 در پاریس فرانسه چشم به جهان میگشاید، فیلمساز صاحب سبک فرانسوی نام خانوادگیاش را در زمان اشغال فرانسه در جنگجهانی دوم به عنوان ادای دینی به نویسنده آمریکایی محبوبش -هرمان ملویل- به ملویل تغییر میدهد و پس از جنگ نیز این نام را به عنوان نام هنری خود برمیگزیند. او در طی جنگ جهانی دوم، به نهضت مقاومت فرانسه ملحق میشود و در مواجهه با آلمانها، جهانبینیاش از جنگ تاثیرات بنیادینی میگیرد. چرا که در آن روزهای پرالتهاب و نامطلوب مبارزات و در شرایط اشغال فرانسه توسط آلمان هیتلری، ناظر بر رویدادهای شرمآوری میشود که فرانسویان قانونمدار و آدابدان برای حفظ موقعیتشان در مواجهه با چیرگی و تسلط آلمانها نه تنها اعتراضی نمیکنند بلکه همکار نازیها نیز میشوند. اما ملویل در نهضت مقاومت افرادی را برای مبارزه با اشغالگران میبیند که تحسین و ستایش همیشگی او را به دنبال دارند؛ گوشهنشینان جامعه، آدمهای حاشیهای، سارقین، بزهکاران و مردان سرسخت و لجوجی که در یک جامعهی قانونمدار، قطع به یقین روبروی قانون میایستند، اعضای اصلی نهضت مقاومت را تشکیل میدهند. همین افراد تا حد زیادی نگرش ملویل به هستی را سر و سامان میدهند؛ گنگسترها و جنایتکاران، آدم بدهای فیلمهای ملویل نیستند و نباید هم باشند. ژانپیئر ملویل بعدها در سینما به بسیاری از آنان ادای دین میکند و با الگوبرداری از خصایص آنان کاراکترهای فیلمهایش را تعیین میکند.
آن دوران پُرتبوتاب نیز همچون سایر زمانهای تاریخ سپری میشود و جرقههای فیلمسازی در ذهن ملویل جوان چنان شکل میگیرد که به چیزی جز تماشای فیلم نمیاندیشد و اگر روزانه کمتر از پنج فیلم تماشا میکرد دچار گنگی و ابهام میشد و از هدفش که همانا یادگیری مفاهیم فیلمسازی بود، عقب میافتاد. دور از انتظار نیست که چنین فردی بدون دارابودن تحصیلات مرتبط و صرفاً با آموزش و یادگیری از طریق تماشای فیلمها، از امکان حضور در استودیوهای تولید فیلم دست خالی بازگردد و درخواستش به عنوان دستیار کارگردان، موافقت مدیران استودیوها را جلب نکند. پس راهکار دیگری برمیگزیند و عزم آن میکند تا در تولید فیلم مستقل، خودش را به عنوان فردی پیشگام معرفی کند. این اتفاق پیش از ظهور موجنو و گروه فیلمسازان کایهدو سینما [2] رقم میخورد و از همین روست که از او به عنوان پدر معنوی سینماگران موجنو نام برده میشود، چرا که سبک سینمایی خاص خود را به دور از سینمای کلاسیک فرانسه ابداع میکند. سینمایی که نه مطلقاً آوانگارد است و نه به روشنیِ بیدلیل سینمای کلاسیک نظر دارد، اما با ساختاری خلاقانه و در عین وفادار بودن به اصول، تلفیقی از مؤلفههای هر دو سینما را در خود جای داده است؛ سینمایی غمگین، تنها، خسته، اگزیستانسیالیستی و پیشرو که بعدها بسیاری از کارگردانان بزرگ سینما نیز از وی تاثیر گرفتهاند. این شکاف بین دو جریان یا گرایش، منجر به خلق آثاری در همزیستی کامل با تاریخ فرانسه و تحسین فرهنگ آمریکایی میشود و در آن سکون و خلوت نمادین آثارش، فرانسویانی را به تصویر میکشد که شخصیتهای آنان در کنج عزلتشان گرفتار آمدهاند و یا در مکانهایی خالی از سکنه و در گوشه و کنار یا بیرون از شهر به سر میبرند. از طرفی دیگر علاقهاش به ژانر گنگستری که او را به عنوان غمخوار این ژانر مشهور کرده، باعث میشود تا علاوه بر الهام از آثار هالیوودی، استفادهای هوشمندانه از عناصر این پیرنگ همچون اسلحه، اتومبیل، سیگار، بارانی، کلاه و موسیقی جاز کند و آنها را در میزانسن، دکوپاژ و ... با رنگ و لوایی ویژه به مخاطبانش ارائه دهد.
با این مقدمهی نسبتاً طولانی بر آن شدیم تا شخصیتهای محوری فیلمهای ملویل را با بررسی از میان آثارش مشخص کنیم و با دنبالکردن مسیر حرفهای او، پی ببریم چه مؤلفههای یکسانی در میان چنین کاراکترهایی وجود دارد و ملویل از چه فرصتهایی برای ادای دین به شخصیتهای مورد علاقهاش بهره میبرد تا در سبک سینمایی مختص خود، آنان را به تصویر بکشد. البته ملویل پیش از تثبیت جایگاهش به عنوان سازندهی فیلمهای گنگستری، آثاری ساخته است که تفاوت محسوسی با کارهای متأخر او دارند.
اولین فیلم او خاموشی دریا [3] نام دارد که در سال 1949 و بر اساس رمانی از ورکور -با نام اصلی ژان برولر- به تصویر کشیده میشود. در این فیلم، داستان از زبان پیرمردی (ژانماری روبین) روایت میشود که در کوران جنگ و اشغال فرانسه، همراه با برادرزادهاش (نیکول استفان) مجبور است طبقهی بالایی خانهشان را در اختیار افسری آلمانی به نام ورنر فونابرناک (هاوارد ورنون) قرار بدهد، بنابراین با سکوت مطلق در برابر این اشغال متجاوزگرانه رفتار میکنند و آنان را به تردید عملکردشان وا میدارند. این موضوع را نباید فراموش کنیم که مؤلف کتاب و همچنین ملویل جسارت به خرج دادهاند و در معرفی این افسر آلمانی، بر خلاف تصویر شایع از آلمانیهای نازی اقدام و شخصیت او را مشتاق به فرانسه و ادبیات ترسیم میکنند که احترام فراوانی نیز به میزبانان خود دارد، اما این خصلت هم دلیل بر آن نیست که از فضای رُعب و وحشت ایجادشده در اتمسفر درونی فیلم به واسطهی حضور سرهنگ آلمانی غافل شویم و به همین دلیل است که رفتار آنان را نکوهیده و ناپسند تلقی میکنند و خودشان نیز تمام قد در کنارند پیرمرد و برادرزادهاش که نمادی از مقاومت در برابر این اشغالگری بودهاند، میایستند. ناگفته نماند که داستان رویکردی سمبلیک به داستان دیو و دلبر نیز دارد و شخصیتهای محوری داستان افرادی هستند که با کمترین امکانات ممکن، اعتراضات خود را بیان میکنند.
موفقیت فیلم اقتباسی خاموشی دریا، توجه ژان کوکتو[4] -شاعر، نویسنده و کارگردان فرانسوی- را به خود جلب میکند و اقتباس از کتاب خود به نام کودکان وحشتناک [5]را به ملویل واگذار میکند. ملویل در این فیلم که در سال 1950 به روی پرده میرود از همکاری مستقیم ژان کوکتو در نگارش فیلمنامه بهره میبرد و از اجرای او نیز به عنوان راوی درونی فیلم بهرهمند میشود. شخصیت محوری داستان به نام الیزابت (نیکول استفان) دختری است که توان جداشدن از برادرش را ندارد و به هر بهانه سعی میکند او را نزدیک خود نگاه دارد، حتی اگر به زوال و نابودیاش بیانجامد. شخصیتهایی منزوی و با اعتماد به نفس اندک که قدرت بیان و ابراز عشق و علاقه به یکدیگر را ندارند، اسیر تمایلات خودخواهانه دختر قرار میگیرند و سرانجامی شوم در انتظارشان است.
فیلم بعدی ملویل یک پروژهی موفقیتآمیز تجاری با نام وقتی این نامه را میخوانی[6] است و ملویل از این فرصت استفاده میکند تا استودیوهای مورد نظرش را برای تولیدات بعدی خریداری کند. در این نقطه است که به نظر میرسد ملویل راه خود را یافته است و در چهارمین فیلمش با ساخت باب قمارباز [7] در سال 1956 شروعی مناسب در ژانر گنگستری رقم میزند. اثری که به دلیل استفاده از دوربین روی دست و همینطور جامپکاتهای به کار رفته در آن، پیشدرآمدی بر موجنوی فرانسه و فیلمنوآر لقب میگیرد. شخصیت محوری این فیلم فردی به نام باب (روژه دوشن) نام دارد، سارق بانک و مجرم سابقهداری که در یکی از ماجراجوییهایش، جانِ پلیسی را نجات داده است و ظاهراً پس از آزادی از زندان، خودش را درگیر بازیهای قمارخانهای کرده است، هر چند توفیق چندانی در این مسیر عایدش نشده است. حمایت او از پسر همکار سابقش و همچنین دختری بیخانمان مورد حسادت فردی قرار میگیرد که به تازگی جهت رهایی از وضعیت نامطلوبش در مقابل پلیس، حاضر به خبرچینی برای پلیس میشود. آن فرد به شکلی ناغافل از ماجرای سرقت از کازینوی بزرگ شهر توسط دارودستهی باب مطلع میشود، اما قبل از اینکه بتواند این خبر را به اطلاع پلیس برساند، به قتل میرسد. باب شروع برنامهی سرقت را تغییر میدهد و قرار بر این میشود پس از ورود به کازینو تا ساعت مشخصی وقت بگذراند و اگر اوضاع را مساعد دید، شروع عملیات را اعلام کند. باب در کازینو اسیر وسوسهی قمار میشود و از آنجائیکه بخت و اقبال نیز با او یار میشود به بازی ادامه میدهد و در آن سوی ماجرا دوستانش علیرغم اینکه نشانهای از باب نگرفتهاند به سمت کازینو حرکت میکنند، اما در بیرون از کازینو با پلیس درگیر میشوند. باب در ساعت تعیینشده با پولهای حاصل از برد به از کازینو بیرون میآید و چند تن از دوستانش را کشتهشده میبیند. ملویل در این فیلم برای نخستین بار به دنیای تبهکاران گام مینهد و علاوه بر بهکارگیری از یک پیرنگ شخصیتمحور، قهرمان را به بصیرتی میرساند که در انتهای چنین داستانی نیز امکان آزادی برای او میسر خواهد بود.
وقایع فیلم بعدی ملویل در سال 1959 در کشور آمریکا سپری میشود و خود او در تجربهای انحصاری در فیلمهایش، برای اولین و آخرین بار نقش اصلی فیلمی را بر عهده میگیرد. دو نفر در نیویورک[8] فیلمی نوآر-معمایی با داستانی در رابطه با جستوجوی یک روزنامهنگار فرانسوی و یک عکاس (پیئر گراسه) از نمایندهی ناپدیدشدهی فرانسه در سازمان ملل است. ملویل با ساخت این فیلم، که هزینهی بسیار زیادی را برای او در پی دارد، بار دیگر علاقهاش به آمریکا را برملا میسازد و ترکیبی هوشمندانه از یک معمای خندهدار و خیابانی ارائه میدهد.
دو سال بعد در 1961، ملویل دو ستارهی نوظهور را از سینمای موجنو بیرون میکشد و به دوران اشغال فرانسه بازمیگردد تا اثر عرفانیاش به نام لئون مورین، کشیش [9] را به روی پرده بیاورد. ژانپل بلموندو پس از نقشآفرینی در از نفس افتاده (ژانلوک گدار) و امانوئل ریوا به دنبال حضور در عشق من هیروشما (آلن رنه) در این درام ملویل در کنار یکدیگر حاضر میشوند. فیلم از رُمانی به همین نام نوشته بئاتریکس بک اقتباس شده است و داستان زنی بیوه در زمان اشغال فرانسه را روایت میکند که همسر یهودیاش درگذشته و با تنها فرزندش زندگی میکند. او که نسبت به مسیحیت دچار تردیدهایی شده است، جهت سرگرمی به شکلی تصادفی به سراغ کشیشی میرود تا حین انجام اعترافی نمایشی نزد او، اعمال مذهبی کلیسا را مورد نکوهش قرار دهد. دو نقش اصلی فیلم علیالخصوص بارنی (امانوئل ریوا) دارای پیچیدگیهای شخصیتی جذابی هستند و گفتگوهای بسیار مناسبی بین آن دو شکل میگیرد. جملهی درخشانی که کشیش در خصوص غرور به چنین افرادی منصوب میکند نیز در نوع خود جالب توجه است؛ "غرور باعث میشود به خود واقعیات احترام نگذاری!" شخصیترین اثر ملویل در خصوص اندیشههای مذهبیاش، علاوه بر نمایش مصائب مردمان در دوران اشغال، به کلنجارهای ذهنی فیلمساز نیز میپردازد.
ملویل سال بعد کلاه[10] را میسازد که استعارهای از خبرچینِ پلیس است، ژانر گنگستری مورد علاقهی او، با هنرنمائی و همراهی ژان پل بلموندو در نقش سیلین، سرژ رژیانی به نقش موریس و میشل پیکولی؛ اندکاندک در مسیر پیشرفت و تعالی گام برمیدارد. این اثر اقتباسی از رمانی به همین نام نوشتهی پیئر لوسو، ماجرای یک مجرم سابقهدار را تعریف میکند که پس از گذراندن دوران زندان، فردی که او را به پلیس لو داده است به قتل میرساند و طلا و جواهرات سرقت اخیرش را برمیدارد و در جایی پنهان میکند. اما زمانی که در تدارک سرقت دیگری است، متوجهی لورفتن عملیات میشود و قبل از دستگیری توسط پلیس به کمک فردی ناشناس از مهلکه بیرون کشیده میشود. پیچشهای داستانی غافلگیرکننده در این فیلم با ارادت و ادای دین به دنیای دزدان و خلافکاران نقش مؤثری در جذابیت فیلم دارد و نتیجهی حسرتبارِ انتهای داستان، هر مخاطبی را از سرنوشت قهرمانان به آه و افسوس میکشاند. هرچند فیلمساز هدفی جز ترسیم باشکوه تعاملات اخلاقی و نابودی و زوال برای قهرمانان فیلمش قائل نمیشود و فیلمش را بر پایهای از حقایق و دروغ بنا میکند.
سومین همکاری ملویل-بلموندو این بار به خلق یک فیلم سفر جادهای به نام ارشد خانواده فرشو [11] در سال 1963 منجر میشود. بلموندو در این فیلم نقش بوکسوری بازنده به نام میشل موده را بازی میکند که مسیر ورزشیاش به پایان رسیده است و از آنجائیکه به دنبال شغلی مناسبی میگردد تصمیم میگیرد نقش منشی و محافظ یک بانکدار ورشکسته را در سفرش به آمریکا برعهده بگیرد. ملویل بار دیگر به اقتباسی ادبی روی میآورد و فیلمنامه را از روی رُمانی به نام مغناطیس عذاب [12] نوشتهی ژرژ سیمنون بازنویسی میکند. فیلمی درباره آدمهایی تنها که چارهای ندارند به گوشهنشینی خو بگیرند. هر چند ثمرهی حمایت میشل از بانکدار در نهایت با رسیدن به گنجینهای به پایان میرسد، اما برای بانکدار فراری پایان خوشی رقم نمیخورد.
اثر بعدی ملویل در سال 1966 نفس دوباره [13] نام میگیرد که اقتباسی از رمان خوزه جیووانی نویسنده و دیگر کارگردان فرانسوی است، داستانی هیبریدی که در چندین ژانر مختلف روایت میشود و یکی از برترین آثار او نیز به شمار میآید. گوستاو ماندا (لینو ونتورا) که شخصیت توانا و البته وفاداری در دنیای تبهکاران است از زندان میگریزد تا با خروج از کشور بتواند به زندگی خویش ادامه دهد، خواهرش -مانوش- (کریستین فابرگا) و محافظ وفاداراش آلبان (میشل کنستانتین) نیز در معاملات مافیایی تحت فشار شدیدی توسط باند رقیب قرار میگیرند. به موازات این اتفاق کارآگاه پلیسی به نام کمیسر بلات (پل موریس) که دستگیری گوستاو در گذشته توسط او انجام شده است، رد او را در اتفاقات جاری دنبال میکند. قرار گرفتن گوستاو در بطن یک سرقت بزرگ که قرار است طبق برنامه با قتل محافظین نیز همراه باشد، با توطئهای همراه میشود و این چنین است که ماجراها سمتوسویی انتقامی به خود میگیرند و پیچشهای داستانی مناسبی را شاهد هستیم. دنیای تبهکاران و درگیریها و سهمخواهیهایی میان آنان به طرز مناسبی، شگفتانگیز و هراسناک ترسیم شده است و پرداخت شخصیتها به گونهای است که هر لحظه انتظار داریم ائتلاف جدیدی برای زمین زدن و نابودی فردی قدرتمند را شاهد باشیم. شخصیت گوستاو که مشابه یکی از آن افراد کلهشق و جسوری است که مورد احترام ملویل قرار دارند، به طریقی در این فیلم به تصویر کشیده میشود که همدلی مخاطب را برمیانگیزد.
تسلط ملویل در دنیای تبهکاران او را به تکگویی استادانهاش در رثای دنیای درونی یک تبهکار میکشاند و همین موضوع در سال 1967 او را به ساخت سامورایی [14] ترغیب میکند. قاتلی حرفهای به نام جف کاستلو (آلن دلون) در یکی از ماموریتهای انتهایی خود توسط افرادی دیده میشود، اما به دلیل گواهی متناقض شاهدان از زندان رهایی مییابد و اکنون مجبور است به کنج عزلت خود پناه ببرد، ناگفته نماند که پلیس معتقد است جف همان مجرمی است که در پی او هستند. به دنبال همین اتفاق کارفرمایان جف نیز به او مشکوک میشوند و در یک قرار صوری جهت تحویل حقالزحمه، قصد جان او را میکنند اما با تیزهوشی و زبردستی جف، این توطئه خنثی میشود و او تنها زخمی سطحی برمیدارد. اکنون وقت آن رسیده است تا در مواجهه با نیروهای پلیس و باند خلافکاران به دنبال احقاق حقوق خود باشد و این رفتار جف کاستلو است که در پایان باعث شکست هر دو جبههی درگیر با او میشود، وقتی که سرکردهی خلافکاران را به قتل میرساند و به نیروهای پلیس هم ضربِ شستی مناسب نشان میدهد، حتی اگر با نابودیاش همراه باشد. با توجه به اینکه فیلمنامه به طریقی به رشته تحریر در آمده است که بسط یک شخصیت را شاهد هستیم، بازی دلون هم در آن بسیار خاطرهانگیز و تماشایی از کار در آمده است و بدون شک میتوانیم آن را در ردهی بهترین فیلمهای آلن دلون جای دهیم.
دو سال بعد ملویل به سراغ تجربهای شخصی میرود و ارتش سایهها [15]را بر اساس کتابی از ژوزف کسل به روی پرده میآورد تا اعضای نهضت مقاومت را در بین خانههای امن جابهجا کند. فیلم کاملا دیدگاه خود را عیان میکند و در طرف گروهی کوچک از نهضت مقاومت به عنوان قهرمانان داستانی میایستد که در مسیر فعالیتیشان به قتل خائنین و حتی همدستانشان نیز روی میآورند. فیلیپ ژربیه (لینو ونتورا) رئیس یکی از شبکههای نهضت مقاومت توسط پلیس ویشی فرانسه به اتهام فعالیت برای نهضت مقاومت دستگیر میشود، اما به دلیل فقدان مدارک کافی تنها مجبور به حبس او میشوند. زمانیکه قرار است جهت تحقیقات بیشتر توسط گشتاپو، به پاریس منتقل شود، با قتل نگهبان خود، موفق به فرار میشود. سپس به همراه سه نیروی خود برنامهای برای به قتل رساندن یکی از خائنین به خود طراحی میکند. در این مسیر تقابلهایی نیز با ماتیلده (سیمون سینیوره) یکی از زیردستانش و از شخصیتهای محوری داستان و همینطور لوک ژاردی (پل موریس) رهبر نهضت مقاومت صورت میپذیرد. این فیلم به روشنی دیدگاه ملویل را در خصوص چنین مردمانی آشکار میسازد و به نوعی ادای دینی به سالهای رفتهی خود در نهضت مقاومت است.
تنها یک سال کافی است تا ملویل با ساخت دایره سرخ [16] بار دیگر به ژانر سرقت و دنیای تبهکاران و گنگسترها بازگردد و این بار یک سکانس طولانی بدون دیالوگ برای دزدی با ظرافتهای خاصی در فیلمش قرار میدهد که بعدها منبع الهام بسیاری از کارگردانان میشود. کُری (آلن دلون) به همراه یک فراری به نام ووگل (ژانماریا وولنته) و پلیسی بازنشسته و مست به نام یانسن (ایو مونتان) در بطن سرقتی قرار میگیرند که کارآگاه ماتی (بورول) نیز یک گام عقبتر از آنها به دنبالشان است و در نهایت سرنوشتشان نیز طبق مقتضیات زمان به پایان میرسد. مناسبات پشتپرده در دنیای تبهکاران و اتفاقاتی که چندین قتل را در پی دارد، در این فیلم ملویل همچنان رخنمایی میکند.
آخرین فیلم ملویل در سال 1972 ساخته میشود و در همکاری سوم با آلن دلون، جایگاه او را از یک آدمکش و سارق به یک پلیس تبدیل میکند. فیلم یک پلیس [17] ماجرای مامور پلیسی به نام کمیسر ادوارد کلمن است که از طریق خبرچینی که در اختیار دارد به معاملات تبهکاران دست مییابد و در تعقیب یک دزد بدنام نیز حاضر است. دزدی که سرقت از بانک و معاملات مواد مخدر را هدایت میکند و صاحب کلابی شبانه است که کتی (کاترین دونوو) دختر مورد علاقهی پلیس نیز در آنجا حضور دارد. ورود ملویل به دنیای یک پلیس و استفاده از خبرچین برای رسیدن به هدف، به چگونگی موفقیت این طیف افراد نگاهی دقیق میاندازد.
در جمعبندی انتهایی بر روی شخصیتهای محوری فیلمهای ملویل ذکر این نکته شاید بتواند به درک بهتر آثار او بیانجامد. برای ملویل، سرنوشت تبهکاران یا ضدقهرمانان فیلمهایش از روحیات او جداییناپذیر است و این بخشی از فرمیست که او به کار میگیرد. در فیلمهای او انسان هیچ حق انتخابی ندارد؛ پس اگر قهرمان او در فیلمی گنگستری حضور دارد، به سبک و سیاق ویژهای نگاه میکند، به شکل خاصی رفتار میکند و به روش منحصر به فردی میمیرد. در واقع ملویل در فیلمهایش فلسفهای را به کار میگیرد که یک فرانسوی آرزوی اجرای آن را دارد. دنیای ملویل بدون شک به اگزیستانسیالیسم گره خورده است و از همین روست که مفاهیم بنیادین این مکتب -مرگ، تنهایی، پوچی و آزادی- در لایههای شخصیتی قهرمانانش نهادینه شده است. ملویل در دوم آگوست 1973 هنگام صرف شام با نویسنده فیلیپ لابرو و زمانیکه مشغول نگارش فیلم بعدیاش در ژانر تریلر-جاسوسی با بازی ایو مونتان بودند، در رستوران هتل پیالام سنژاک [18]پاریس بر اثر سکته مغزی و در سن 55 سالگی درمیگذرد.
یادش گرامی
[18] PLM Saint-Jacques