امیر میلانی
سه یا چهار سکانس بازی کافی بود برای اینکه به فهرست شخصیتهای ماندگار تاریخ سینما راه یابد.جان دوو از آن صورتهایی دارد که تماشاگر را وادار به ایستادن می کند: بایست و من را نگاه کن! خودش میگوید: «اگر میخوای مردم حرفت رو گوش کنن، فقط کافی نیست آروم بزنی روی شونهشون. باید با پتک بزنی توی سرشون.اونوقت میبینی که بهت توجه میکنن.» اولین حضور جان دوو که زدن پتکهایش را در 90 دقیقه ابتدایی هفت(دیوید فینچر/1995-امریکا) دیده ایم وادارمان می کند که بشنویم چه می گوید. با همان سرانگشتان بریده شده خونی که پیرهن سفیدش را هم آلوده به خونش کرده بود. پیش از آن جان دوو مبارزه ای تن به تن دارد با کارآگاه میلز(برد پیت) که در نهایت پیروز می شود،اما میلز را نمی کشد، فقط کینه اش را به دل می گیرد تا در فصل پایانی ضربه نهایی را وارد کند. جان دوو فیلسوف قاتل هفت جهانبینی غریبی از اطرافش دارد. از آن آدمهایی که توامان قضاوت می کنند و مجازات. یک پایش-پای خودش و ایدئولوژی کشتنش- هم می لنگد در دادن کیفر به قربانیانش.
حس غریبی است که فکر کنیم جان دوو هفت و کایزرشوزه مظنونین همیشگی(برایان سینگر/1995-امریکا)یک نفر هستند در امتداد هم. هر دو پایشان می لنگد،هر دو با قوز راه می روند، و آدم کشتن برای هیچکدامشان کار سختی نیست. با این تفاوت که دومی وقتی کارش با پلیس تمام می شود،به حالت طبیعی قدم بر می دارد و دیگر پایش نمی لنگد.اما جان دوو وقتی به اداره پلیس آمد سر انگشتهایش را بریده بود. آرام و متین،انگار اتفاقی نیفتاده است.این آرامش اما پشتش ساعتها مقاله و حرف خوابیده است. صفحهها ایدئولوژی و جهانبینی کشتن؛ کشتن با اصول.جان دوو از همان سالن اداره پلیس که خود مینماید، تماشاگر را می نشاند به تماشا. انگار همان حضور آرامش کار پتکی را که می گوید، میکند. کوین اسپیسی هر دو نقش را در امتداد هم به دقیق ترین شکل ممکن از آن خود کرده است.
کوین اسپیسی برای این نقش به شکلی بازی کرده است که نمی توانی کس دیگری را به جایش تصور کنی. کم ترین اکت را در بازی دارد و تحلیلی که از نقشش دارد فوق تصور است. محک زمان هم به کمکش آمده است و دایرهای را در اختیارش قرار داده که الان دیگر می شود به قاطعیت گفت قاتلهای بعد از او حتما نگاهی به جان دوو برای بازی داشتهاند. آرامش چهره اش نشان از اعتمادی دارد به کارهایی کرده است. از اداره پلیس تا آن بیابان پر از دکل فشار قوی. در بزنگاهی بیمانند اسپیسی برش نابی از شخصیت را مقابل ما قرار میدهد. از ماشین پیاده می شود. ساعت می پرسد. در بیابان راه می افتد و دو کارآگاه به دنبالش. پایش می لنگد. در نماهای باز،آناتومی شکل راه رفتن جان دوو بیشتر به چشم میآید.انگار جزء هویت شخصی او شده است. احتمالا میخواهد به تماشاگر دو چیز را حالی کند. یکی اینکه این جان دوو،همانی است که چند سکانس قبل از دست دو کارآگاه فرار کرده است، و دوم پای فرار ندارد. خودش را تسلیم کرده است که نقشه اش را کامل کند. کارآگاه سامرست(مورگان فریمن) ماشینی را از دور می بیند. به سوی ماشین می دود. میلز،جان دوو را وادار به نشستن می کند واینجاست که کوین اسپیسی می تواند تمام قدرتش را روی پرده بریزد. این بازی از اینجا به بعد می تواند کلاس درس بازیگری باشد. اسپیسی اینجا دستِ بالا را دارد. خودش هم می داند که بازی را برده است. اصلا اگر بازی را نبرده بود با دستهای بالا خود را نمایش نمی داد. جان دوو یک برنده از پیش تعیین شده است.پس -بر خلاف میلز- نیازی نمی بیند صدایش را بالا ببرد. برای همین است که وقتی در ماشین مورد سوال سامرست قرار می گیرد و جوابی ندارد بدهد، به فکر می رود و جوابش را پاس می دهد به زمانی که میلز پشت میلههای زندان است. میداند که دیوید میلز قربانی نهایی این نقشه است. وقتی روی زانوهایش نشسته است و دارد قصه رفتن به خانه میلز و مواجهه با همسرش را تعریف می کند، بیتوجه به اتفاقاتی که اطرافش در حال وقوع است فقط سعی می کند مثل یک بازجوی اداره پلیس به میلز تفهیم کند که چرا به خانهاش رفته، چرا با همسرش،تریسی (گویینت پالترو) رابطه داشته و چرا تریسی و بچه در شکمش را کشته است. به اینجا که میرسد،سامرست سر می رسد و سیلی محکمی نثارش می کند. صورت جان دوو وقتی به سمت میلز بر میگردد را نمی شود هیچ وقت حتی در بارها دیدن فیلم لز دست داد. این از آن جاهایی است که هیچ کارگردانی نمیتواند حس موجود در صورت بازیگر را برایش تعریف کند. کوین اسپیسی جوری به میلز نگاه می کند و تعجب حاکی از ندانستن بارداری زنش را باز میتابد که ضربه نهایی را به کارآگاه جوان وارد کند. گو اینکه همه اتفاقات میلز را وادار به شلیک نمی توانست بکند،اگر آن لبخند نشان از قدرت جان دوو نبود. لبخندی ناشی از قدرت،شکست رقیب،برنده شدن،تحقیر حریف،احیانا دلسوزی برای کارآگاهی که زنش را خیلی دوست دارد، ناشی از فریاد هیولاوار منِ برتر، و در نهایت لبخندی خدای گونه که؛ بله این منم که قدرت برترم، من بودم که پنج نفر را برای گناهانشان مجازات کردم و جهنم برایشان ساختم، و این من بودم که پیروز نهاییام،چون شما را وادار می کنم که خودم را هم مجازات کنید. کوین اسپیسی در این یک پلان-فقط در همین یک پلان-توانست مرزی جدید در نمایش چهره یک قاتل برنده را منعکس کند. بعد از این لبخند جادویی، جان دوو فقط منتظر ماند که دیوید میلز حکم برنده را به او بدهد و به مغزش شلیک کند.
کارآگاه سامرست در آخرین دیالوگ فیلم سخنی از همینگوی می گوید که تمام جان دوو،ورای هر گونه قضاوتی درباره قتلهایش در این یک جمله نهفته است:«ارنست همینگوی در جایی نوشته:دنیا جای زیبایی است که ارزش مبارزه کردن و نبرد رو داره.من با قسمت دوم حرفش موافقم!» جان دوو احتمالا می خواست برای بخش اول سخن همینگوی هم طرفدار پیدا کند!
*110 شخصیت ماندگار و فراموش نشدنی تاریخ سینما و تلویزیون/دنیای تصویر شماره 257،آذر1394