میزانسن پابلو لارین در اسپنسر در بازیها و دوربین دو سویه میشود. میزانسنهای متقارن که از فضای خشک و سلطنتی ناشی میشوند با آشفتگی دایانا در هم آمیخته و درست مانند آنچه در فیلمنامه اتفاق میافتد، به یکدیگر نیرو وارد میکنند. از سمت دیگر رفتار و حرکات دوربین در فضای کاخ بسیار متفاوت از اوقاتی است که دایانا در مکانهای دیگری سیر میکند. سکانس کنار دریا را به یاد بیاورید که دوربین چقدر از حرکات خشک و خطکشی شده خود فاصله میگیرد و احساس رهایی را منتقل میکند.
ذهنیت شکستن تقارن و یکپارچگی که حاصل از یک نظم پادگانی حاکم بر محیط است، رفته رفته از سوی دایانا قویتر میشود و سمپاتی تماشاگر را برمیانگیزاند. بلوایی که با پاره کردن گردنبند مروارید به سرانجام میرسد و آن فضای افراطی را معوج میکند. دایانا توپ سفید بیلیارد است که به بقیه توپها میخورد و نظم اولیه روی میز را به هم میزند.
با تمام این تفاسیر فیلمنامه بنمایه سستی دارد و بهنظر میرسد جلوه شخصیت اول برای نویسنده آنقدر حائز اهمیت بوده که داستان فیلمنامه خود را نتوانسته به قوامی درخور برساند.
بازی کریستین استوارت در این فیلم قطعاً تحسینبرانگیزترین فعالیت سینمایی او محسوب میشود. صورت و اکتهای او پر از جزئیات حساب شده است. در واقع این بازی حساب شده گاها ضعفی که در فیلمنامه کم برخوردار و کم مایه فیلم وجود دارد را میپوشاند. او میتواند القای حس اسیری و حصر خود را با میمیکها و حرکات سر و گردنش به رخ بکشد. اشکی که در بزنگاه ها در چشمان او جمع میشود اما سرازیر نمیشود، گیرافتادگی و محبوسی او را کاملا برایمان جا میاندازد. پر بیراه نیست اگر بگوییم بازی زیرپوستی کریستین استوارت در این فیلم یک نمونهی پخته برای آموزش دیدن دانشجویان هنر بازیگری است.
55 از 100