جشنواره سی و هشتم فیلم کوتاه تهران در نوع خود جالب، عجیب و عمیقا ناراحت کننده است. عدم تغییر مدیران انجمن سینمای جوان در دولت جدید تا جشنواره و آگاهی آنان به این امر که این جشنواره پایان کار آنان است و پس از آنان باید به سختی از صندلی و میزی که سالهاست به آن تکیه دادهاند دل بکنند باعث اتفاقات عجیب و ناراحت کنندهای برای فضای کوچک و همواره نادیده گرفته شده فیلم کوتاه شده است.
بحثهای داغ نحوه انتخاب فیلمها از یکسو، هیئت انتخاب عجیب از سوی دیگر و در نهایت فیلمهایی بسیار ضعیف حاکی از آن است که جشنواره امسال با خداحافظی مدیران همراه شده و در این آخر کاری هر که از راه میرسد به دنبال تسویه حساب و بردن آخرین غنایم ممکن است. همچنین از سمت دیگر آثاری که اکران میشوند به غایت وضعیتی اسفناک از فضای فیلم کوتاه را نشان میدهند که نه در تهران بلکه انجمن سینمای جوان در تمام شهرها دچار یک بحران اساسی در تعریف سینما و فیلم برای هنرجویان شده است. در ادامه نوشتار به چهارفیلم اشاره خواهد شد که دردو روز ابتدای جشنواره امسال به زحمت حداقل میتوان درباره آنان نوشت.
مورس: در سودای فیلم بلند
مورس به وضوح سودای یک فیلم بلند را در سر دارد. محتوا بیش از اندازه برای فیلم کوتاه بزرگ است و به همین دلیل نیز امکان تثبیت و ارائه خود را به درستی پیدا نمیکند. فرم اثر نیز به دنبال رویای خود است و تناسبی با محتوای فیلم ندارد. همین عدم تناسب بین محتوا فیلم نامه و فرم کارگردانی اجازه نمیدهد ساحت فیلم خود را به مخاطب عرضه کند. مورس به غایت دچار بیماری خودنمایی و ژرفنمایی است. سوژه داستان به شدت خودبزرگ بین و فرمی که کارگردان برای دکوپاژ در نظر گرفته است بی نهایت خودبرتر پندار است. حرکتهای دوربین بدون هیچ استراتژی است. کافیست صحنه تعقیب بازیگران را به یاد آوریم که دوربین ناگهان وارد بافت پرده در صحنه میشود! چرا؟ حرکتهای دوربین آنقدر آشفته و متلاطم است که نه تنها مضمونی را منتقل نمیکند بلکه با مضمون شبه مستند فیلم در تعارض کامل است. این امر ناشی از ارجاعهای ناشیانه به فیلم اژدها وارد میشود! ساخته مانی حقیقی است. فیلمی به غایت ساختارشکن که در نوع خود خاص، متفاوت و چشمگیر بود. اما مورس با فیلمنامهای بدون انگیزه و هدف و بدون پرسش دراماتیک تنها به واسطه یک لوکیشن جذاب به دنبال یک اژدها در فضای فیلم کوتاه است که در ترسیم این فضا شکستی اساسی خورده است.
کبود:فقط 8 دقیقه پرقدرت
فیلم کبود از نظر کارگردانی دکوپاژی ساده و منظم دارد. دست به اطوار کودکانه در حرکت دوربین نمیزند. و تمام تخممرغهای خود را در سبد داستان خود میچیند. از قضا داستان را هم با یک التهاب پر قدرت آغاز میکند. این التهاب تا دقیقه 7-8 هم تاب میآورد. اما پس از آن گویی نفس داستان تمام میشود. داستان دیگر چیزی برای ارائه ندارد. از همان لحظه متوسل به پیش داستان و قصههای زمانهای دور میشود، اما همان را هم نمیتواند به درستی ارائه دهد. حال پرسشهای مخاطب از داستان سرباز میکند. چرا شخصیتها درگیر هستند؟ به طور کلی دعوا سر چه بوده؟ چرا شخصیتها متوسل به قانون نمیشوند؟ و بسیاری پرسشهای دیگر که پاسخی نمیگیرند. در ازای این پرسشها تنها اوج گرفتن درگیری است که به مخاطب تحویل داده میشود. در این لحظه است که داستان به جای پاسخ دادن و روایت شدن سعی در فریب دادن مخاطب دارد. این سیر تا پایان نیز ادامه مییابد و در پایان زمانی که به تمامیت فیلم نگاه میکنیم حسی از جعلی بودن درگیری و داد و بیدادها را متوجه میشویم. آنچه کبود را در نگاه اول برای مخاطب مهم میکند حفظ ریتم بالای اثر بر اساس التهاب اولیه است اما این التهاب در ادامه نه مسئلهیابی میشود، نه پاسخ میگیرد و نه حتی اهمیت آن برای شخصیتها روشن میشود. سوالی که حداقل من از خودم پرسیدم این بود که اگر قرار بود جنازه مادر همانجا خاک شود و علت مرگ مشخص نشود پس این همه هیاهو برای چه بود؟
گراز:تلف شدن یک ایده درخشان
گراز نمونه بارزی از پرداخت اشتباه، به بیراهه بردن داستان و سوزاندن یک ایده بسیار دراماتیک و حیاتی است. زنی در غیاب همسر اول خود که خبر مرگش را شنیده بوده ازدواج کرده و از همسر دوم خود باردار است. همسر اول به ناگاه پس از 8 سال پیدا میشود. تا اینجا داستان میتواند کلیشه باشد. اما زمانی که جغرافیای داستان را به افغانستان منتقل کنیم دیگر کلیشه نیست، بلکه مسئله به دلیل تعصبات مذهبی به شدت حیاتی و انسانی میشود. از لحاظ دینی همسر دوم تا ابد به زن حرام است و او باید به همسر اول بازگردد. این شروع فوق العاده دراماتیک گراز است. اما ادامه داستان هیچ شباهتی به شروع آن ندارد. در مواجه با این اتفاق نه زن و حتی همسر دوم او هیچ کنشی انجام نمیدهند. دو نفری که یکدیگر را دوست دارند و حال شخص سومی تمام آرزوهای آنان را به باد داده است. داستان حتی تا این اندازه از کشمکش دوری میکند که درگیری این شخصیتها با خود را نیز نمایان نمیکند. و به ناگاه در پایان همسر دوم دست به خودکشی میزند! به همین راحتی ایدهای که میتوانست یک داستان درگیر کننده و انسانی را رقم بزند رنگ میبازد. فیلم گراز به بیماری دیگری نیز مبتلاست که امسال در بین دیگر فیلمها نیز مسری بوده است. تصاویر زیبا و چشمنواز اما بدون هیچ نقطه اتکایی به روایت.
ارفاق: یادآور نمایشنامه درخشان دیوید ممت
فیلم رضا نجاتی با فاصله یک سر و گردن از دیگر فیلمهای جشنواره بالاتر است. فیلم کارگردانی منظم و بدون اشتباه، داستانی دقیق و درگیر کننده و از همه مهمتر فضاسازی تاثیر گذاری دارد. ارفاق داستانی از دنائت همراه با قدرت است. یک اعتراض آرام اما به شدت عمیق به قوانین سراسر اشتباه حقوقی، عرفی و هنجاری که در جامعه جریان دارد. در کنار این بازی قدرت عجیبی که بین دانشآموز و معلم اتفاق میافتد یاد نمایشنامه درخشان دیوید ممت یعنی اولئانا را در ذهن زنده میکند. معلمی که نمره به دانش آموز نمیدهد، دانش آموز به تلافی و با اتهام معلم را دچار یک دردسر عظیم میکند و در قبال آن معلم نیز با طرح و توطئهای دقیقا مانند دیوید ممت دانشآموز را گرفتار میکند. با این چاشنی که دانشآموز هر آنچه میآموزد از معلم میآموزد و در جهان امروز شخص بیگناه معنایی ندارد. ارائه چنین تصویر انتقادی از فضای آموزشی و قانونی کشور و همچنین به تصویر کشیدن ارتباط بین قدرت و زبان از دلایل موفقیت فیلم ارفاق است.
* عنوان مطلب نام فیلمی از برادران کوئن است.