با مقایسه و مرور آثار هنر مدرن از جمله نقاشی، تئاتر و عکس به برداشتی نه چندان عمیق اما در اغلب موارد صحیح میرسیم که جهان هرگز از تنهایی درون فرد فردِ ما وسیع تر نخواهد شد. نه اینکه پوستمان پارچه گستردهای برای توپیدن و بقچه کردن مهمترین حقایق باشد، اما حقیقت شخصی در درونمان به مرور شکل میگیرد. حتی پستترینها هم متوجه جبری میشوند که مختص آنهاست اما آرزو میکنند آن را در دیگران نیز بیابند. برای همین نگاه کردن به غم دیگری از دریچه خود لذتبخش است. و در لحظهای که آن را اصطلاحا بلوغ مینامیم به آگاهی از عدم وجود این امر مشترک میرسیم. سلف پرترهها به همین علت درخشانند. نقصانی که ما نداریم اما میتوانیم داشتنش را خیال کنیم. چون ما نقصانهای دیگری داریم و ضعف را میشناسیم. سفر درونی فلیبگ در کشف حقیقت شخصی اوست. تنهاییِ اجتناب ناپذیر او در عین تلاش برای نادیدهگرفتن آن. جهان فیلم هرگز از درک تنهایی شخصِ او فراتر نمیرود و همین طور که در پاراگراف بالا اشاره کردم وسیعتر نمیشود. فلیبگ یک خودشیفته تمامعیار در روایت خویش است. کودکی اوتیسمی که طی دو فصل داستان یاد میگیرد با دیگران مرتبط شود اما این در حقیقتِ تلخِ اوتیسمی بودن او خللی ایجاد نمیکند. کسی که با همه اطراف به شکل یک پدیده برمیخورد و حتی دمدستی ترین افعال مثل تلاش برای خوب جلوه کردن در یک مصاحبه کاری برایش تا حد ناتوانکنندهای انرژیبر میشود. گویی همین حالا متولد شدهای و در دم ناچارت کنند در برابر جهان ، به دنیا آمدنت را توجیه کنی! فلیبگِ فیبی والر بریج همینطور است. ظاهراً حس فاجعهآمیز بدفهمیدهشدن از سوی اطرافیان برای شخصیت اصلی درام درگیری میتراشد. اما موضوع این است که آیا واقعا این اتفاق میافتد یا این حس بخاطر همان خالیِ گستردهای که حرفش را زدیم به فلیبگ واقع شده است؟
فلیبگ زن سیساله ایست که اشتراکاتی خیلی محدود و اولیه با همه زنان سی ساله دارد اما در کمال تعجب از منظر دراماتیک این دقیقاً آن چیزیست که از او یک شخصیت میسازد. یعنی نقطه اشتراک وی با همگان. در نخستین مرتبهی تماشای این سریال از خودم میپرسیدم چرا من که یک لندنی تنها نیستم و سی ساله هم نیستم و کافهای را هم برای گذران زندگی اداره نمیکنم و اتفاقا این فرم نگاه کردن مداوم به درون لنز و مونولوگهای پیاپی هم برایم نخ نما شده اینچنین مبهوت تجربهی تکصدایی کسی هستم که به نقطهای از درون من دسترسی یافته. نقطهای که تنها از طریق زبان میتوان به آن دست یافت. زبانی که با آن شعر میفهمی و با مادرانگی تو را از خود تغذیه میکند. فلیبگ اجازه نمیدهد ما با اشتراکات هندسه معمول درام در شخصیت پردازی به او نزدیک شویم. او با بدیهیترین و ابتداییترین مواردی که در آن واقع شده ایم، مثل فرزند کسی بودن، خواهر یا برادر کسی بودن، میل به عشق ورزی و دوست داشته شدن و همهی چیزهای کمابیش آشنا به ما حمله میبرد و این علاوه بر مونولوگ گویی در خلال فیلم از دلایلِ دیگر تئاتری بودن طراحی فیلمنامه سریال است. جهانی که قرار است بر دوش طراح آن بالا برود و شکل بگیرد . جهانی معطوف به یک نفر و همان یک نفر. نه صدها آدمی که لحظاتی جای آنها بودهایم یا میخواستهایم باشیم. مشابه آنچه در فیلمنامههای سریالی معمول اتفاق میافتد. فلیبگ مادری مرده دارد که هر روز در قبرستان به بهانه دویدن و ورزش به او سر میزند. و البته دوست صمیمیاش را در یک تصادف قابل پیشبینی از دست داده است. تصادف قابل پیشبینی به عنوان علت مرگ از هوشمندیهای والربریج در ساختن مواد این سریال است. سریالی که تماما در درون حافظه و خاطره یک نفر جویده میشود و او تصمیم میگیرد قدری از آن جویدهها را پس بیاندازد و به مخاطبش نشان بدهد. بنا به آنچه به عنوان فایل صوتی از او در برنامه بی بی سی منتشر شده ماده اصلی این سریال خود شخص اوست. ناکامیهای عاطفی و تنهایی عمیقی که هرگز درست نیاموخته چطور با آن کنار بیاید. حتی خرده اتفاقات عینی که ناشی از عدم کفایت و ترس از طرد شدگی در او نشات گرفته غالباً زاییدههای ذهن اوست. ما به ترشحات چسبناک ذهنیات آدمی نگاه میکنیم که اشتراکات او با ما به اندازه واژه تنهایی کلی و یگانه است. درگیریهای بیرونی شخصیت ناچیز و تقریبن قابل ندیدناند. اما با ولع وحشیانه ای تماشا میشوند زیرا از اصالت احساسی سرشارند که کسی نمیتواند در تکگویی خود از آن غافل شود. فیلم با عشق ورزیدن شخصیت اصلی به یک کشیش حکم خود را در تکلیف او صادر میکند. در حقیقت عوض اینکه به نقد تنهایی انسان معاصر بپردازد آن را تجلیل می کند. و این از دلایل اوتیسمیک بودن ساختار آن است. فلیبگ میان تاریخی که او را مولد و اجتماعی و قابل فهم میخواهد و آیندهای که انسان را در تنهاییِ سیاست زده و غیر قابل حل می پرستد، بیش از حد گیر نمیکند. درنگ او درنگی اجتماعی ست و دلایل اتصال بیننده به متن فیلم همین درنگ زیبا و ناگزیر است. فیلم میخواهد که تصمیم بگیریم چون فقط بالای مداد کودکان پاککنی وجود دارد اما قدم گذاشتن به تنهایی و بزرگسالی آسان نیست. پاککن ها را یا برداشتهاند یا اگر باشد شیئی تزئینیست. فرصت آدمی برای اندیشیدن کوتاه است و برای زندگی دراز و برای همین ایستگاههای اتوبوس در طول سریال به محلی برای فرار تبدیل میشوند. او اندی وارهول نیست که مسخرگیهای کشدار زیست آدمی را به تصویر بکشد. فلیبگ از این کار میپرهیزد چون نمیتواند زندگی را بیرون از تنهایی وسیع خویش پیدا کند اما در عین حال این تنهایی اجرا شده در تکگویی با تنهایی او در شروع فیلم یکسان نیست. قرار است با فهم تنهایی خام از نوع ورزیده آن شکافته شویم. یک فلیبگِ تنها را با فلیبگ تنهایی که عشق را پشت سر گذاشته نمیتوان یکی دانست.