علیرضا تولایی
یهودا و مسیح سیاه، همانطور که از نامش بر میآید، روایتی است از زندگی دو شخصی که یکی چون مسیح، پیامآور و مبارزی برای طبقه کارگر و اقلیت نژادی بود، و دیگری چون یهودا در مظان اتهام تاریخ و قضاوتهایش. فیلم هماناندازه که تمرکزش بر روایتی از دو سال آخر زندگی کوتاه فِرد همپتون است، بیل اونیل را نیز واکاوی میکند. اونیلی که خودش در مستند پخش شده سال 89 میلادی عنوان کرد که:«بگذارید تاریخ در مورد من قضاوت کند.» هرچند خودش بلافاصله پس از پخش آن مستند به زندگیاش پایان داد، اما امروز، ما در گوشه دیگری از دنیا و غریب به 52 سال بعد، از دریچه نگاه شاکا کینگ و به واسطه دیدگاه او به موضوع، همانطور که اونیل وعدهاش را داده بود قضاوتش میکنیم. اما اینکه اونیل بَدمن قصه نیست را، نه تنها به واسطه نوع روایت، بلکه به واسطه فرم اثر حس میکنیم. زیرا در انتهای داستان و پخش مستند واقعی اونیل، ما مردی را مشاهده میکنیم که به واسطه سوءاستفاده سیستم پلیس فدرال آمریکا، نه تنها زندگیاش نابود شده، بلکه شرافتش نیز لکهدار شده و به معنای واقعی کلمه نابود گشته است. تصویر پایانی، تصویر بغضآلود مردی تمام شده است که تنها امیدش قضاوت درست و بیقساوت تاریخ در موردش بود. جایی که اونیل با بغضی که به زحمت پنهان شده است، عنوان میکند که:«داشتم با مسئله سختی دست و پنجه نرم میکردم» تمام آن چیزی است که فیلم میگوید.
اما بد نیست به طور اجمالی به کارکرد فرم و روایتی که جزئی از آن است، در القای حس عدم مقصر شناختن تمام و کمال اونیل بپردازیم.
روایت اثر همان اندازه که زمان پیرنگ را به نمایش ظهور مسیحی سیاه میدهد، به انقلاب درونی یهودای داستان نیز میدهد. ما لحظه به لحظه شاهد رشد فرد همپتون به عنوان یک رهبر و بیش از آن، یک پیامآور برای رنگینپوستان آفریقاییتبار آمریکا هستیم. همپتونی که با رشد بینش سیاسیاش دیگر تنها در صدد مبارزات مسلحانه با پلیس محلی و ایتام فقرا نیست و اهداف بزرگتری چون ایجاد اتحاد بین احزاب شیکاگو و گسترشش به کل کشور و نهایتا انقلابی سوسیالیستی مدنظرش دارد. اما برخلاف آثار قهرمانساز و بیوگرافی هالیوود، اینجا پیرنگ تمرکزش تنها نقاط عطف زندگی این قهرمان و تعقیب لحظه به لحظه او نیست و با گسترش روایت به پشت پرده فعالیت اونیل در جاسوسی برای اف بی آی، ما هم شاهد بُرده شدن انگشت اتهام به سمت اف بی آی هستیم و هم جنگ درونی اونیل. همین دلیل باعث شده است که هردوی دنیل کالویا (در نقش فرد همپتون) و کیت استنفیلد (در نقش بیل اونیل) در بخش بهترین بازیگر مکمل مرد کاندیدای اسکار شوند و هیچ یک کاندیدای نقش اصلی نیست.
اما فیلم چگونه از فرد همپتون یک قهرمان میسازد و قضاوت آتشین و غضبناک در مورد بیل اونیل را تعدیل میکند؟ جواب، استفاده درست و به جا از نمای بسته و پالت رنگی نماهاست. شاکا کینگ در حین سخنرانیهای فرد همپتون عموما کات به نماهای بسته میدهد و زاویه دوربین را لو انگل (نمای با زاویه روبه بالا) انتخاب میکند، تا حس برتری و شورانگیزی سخنان همپتون را به بیننده القا کند. در مقابل هنگامی که دوربین روایتگر کشمکشهای درونی اونیل است، باز هم عموما از نماهای بسته استفاده میکند، اما با زاویه ای مستقیم، تا هیچگونه پیشداوریای نسبت به او نکرده باشد و او را نه در مقام قدرت نشان دهد و نه در مقام ضعف. و تنها شاهد کشمکشهای درونی مردی باشیم که ورای خوب یا بد بودنش، در مخمصه افتاده است. اوج این کلوزآپها نیز هنگام سخنرانی همپتون، بعد آزادی از زندان است. جایی که همپتون در پشت تریبون مشغول سخنرانیای شورانگیز است و اونیل در صف محافظانش جلویش ایستاده است. اونیل نیز همچون جمعیت مشغول شعار و همراهی با همپتون است و توجیهش برای مامور اف بی آی درون جمعیت نیز در باب این شعارها، طبیعی بازی کردن نقشش است. اما نمای کلوزآپ چهره او و بازی شورانگیز استنفیلد که القا کننده انسانی مصمم و همراه با سخنگوست، واقعیت اونیل را برملا میکند.
پالت رنگی اثر نیز هنگام کشمکشهای اونیل به واسطه شب، پس زمینهای تیره دارد که با نورپردازی بعضا اغراق شدهای همراه است تا بیانگر تعارضات میان عملکرد و عقیده اونیل باشد. به اینها سکانس کابوس دیدن او و سکانسی که به خانهاش رفته و در تاریکی مینشیند و نور شدیدی از پنجره به داخل تابیده میشود و اونیل با حالتی ضد نور دیده میشود را بیافزایید، تا مشخص شود با مردی طرف هستیم که درست است افکاری انقلابی ندارد، اما زاویه و عنادی نیز با انقلابیونی چون همپتون ندارد و تنها به واسطه سوءاستفاده پلیس و فشارهای خارجی و در منگنه قرار گرفتن، مجبور به جاسوسی شده است و در نهایت ترسش نه مرگ، که قضاوت ناعادلانه تاریخ است. مردی که میانِ نور و تاریکی است و تبدیل می شود به سایه!