نیروان غنی‌پور
درباره‌‌ کوایدان (ماساکی کوبایاشی/1964) و نسبت سامورایی با عالم مرگ
بوشیدویِ ارواح

جانمایه‌ کوایدان را می توان در تیتراژ آغازین‌اش جست‌و‌جو کرد. جایی که جوهره‌ای رنگین در محیط آبگون، به تدریج پخش می‌شوند. روان می‌شوند. گویی به رقص در می‌آیند. سَیَلان پیدا می‌کنند. میدانی از نور و حرکت بر‌پا می کنند. از سیاه و آبی تا سُرخ و نیلی و بنفش. تمثیلی می‌شوند از ورود مفهومی به جهانی دیگر. همچون سَیَلان روح در عالمِ خاک. پس ارواح وقتی به عالم زنده‌گان می‌آیند، اثری بر‌جا می گذارند. همچون انتشار جوهر در آب. اثری از رُعب و وحشت. جهانی در مرز هستی و نیستی. بودن و نبودن. واقعیت و فرا‌واقعیت. کوبایاشی هوشمندانه این جهان را در اثرش ساخته. با چیدمانی از عناصر فانتزی و سورئال. در چین و بازچینِ نور و رنگ. بنابراین هیچ اِبایی ندارد که از واقعیت و حتی طبیعت آشنا‌زدایی کند. از آسمانی به رنگ سرخ و نارنجی تا تصاویر چشم‌هایی که در هر‌جا حضور دارند و نمایش دریایی خونین. چشم‌هایی ناظر با نگاهی نیش‌دار. 
از سویی کتاب بوشیدو به عنوان مرام‌نامه‌ اخلاقی و رفتاری سامورایی‌ها که توسط اینازو نیتوبه گردآوری و منتشر شد و جهانیان را با میهن‌پرستی و وفاداری و طریقت جنگاوری این طبقه از مردمان ژاپن آشنا کرد از سویی دیگر، کوایدان به نوعی مرام‌نامه‌ی دراماتیک ارواح در تقابل با مردمان سرزمین آفتاب به‌ویژه سامورایی‌هاست. کوبایاشی در چهار فصل (سیاه‌گیسو، زن‌برفی، هویی‌چی بدون گوش و در یک فنجان چای) به این رابطه پرداخته و در توازنی مثال‌زدنی، اجزاء درام و میزانسن را کنار هم چیده است.


شجاعت واقعی آن است که زندگی کنی آن‌گاه که زندگی کردن درست است و بِمیری به هنگامی که مرگ شایسته است.*


در سیاه‌گیسو، یک سامورایی قصد تغییر طبقه‌ اجتماعی‌اش را می کند. از فقر به سوی ثروت. از ناداری به دارایی. پس همسرش را تَرک کرده و به خانواده‌ متمولی می‌پیوندد. وفاداری از ویژگی‌های بارز یک شهسوار یا سامورایی است اما او به همسر اول‌اش بی‌وفایی می کند. بعد از مدتی با این‌که به ثروت رسیده اما دچار آشفتگی می‌شود. بی‌قرار میشود.‌ مدام چهره‌ همسر آرام و دل‌دار را در برابر دیدگان‌اش می‌بیند. سرانجام از قصر همسر متمول بیرون زده و به سوی خانه‌ کوچک و محقر خویش باز می‌گردد. میان نور و ظلمت. با ملاقات همسرش به آرامش می‌رسد اما آرامشی قبل از طوفان. با تابش نور آفتاب در صبح بر چهره‌اش، لبخندی از رضایت بر لبان سامورایی نقش می‌بندد پس به سراغ زن می‌رود تا زندگی دوباره‌ای آغاز کنند ولی با جسدی رو‌در‌رو می شود. اسکلتی با مُشتی موی‌سیاه. گویی سال‌هاست که جسد آن‌جا آرمیده. مرد وحشت‌زده به گوشه‌ای پرتاب می‌شود. از اثر ترس، موهای‌اش خاکستری می‌شود. چهره‌اش سرد و دگرگون می‌شود. خود را به در و دیوار می‌زند. خانه تبدیل به مخروبه‌ای شده که دیگر نشان از آن خانه‌ گرم و روشن شب پیش را ندارد. ابهامی میان جهان مرده‌گان و زنده‌گان. مرد تبدیل به مُرده ای مستأصل شده. او تاوان بی‌وفایی را می‌دهد. او در مرام‌نامه‌ سامورایی‌ها شایسته‌ی ملامت و مجازات است. 


دانایی تنها اسباب است برای رسیدن به معرفت.


مینوکیچی هیزم‌کِش و صندل‌ساز، رازی را افشا می‌کند. پا روی عهد و پیمانی می‌گذارد. در بوشیدویِ ارواح این خطایی نابخشودنی است. زن‌برفی یک بار از جان او گذشته، در قالب انسانی با او زیسته، برایش فرزند آورده و اینک به قالب بیرحم‌اش باز‌گشته چون مرد به قولی که داده بود، پای‌بند نمی‌ماند. افشای یک راز. رازی که قرار بوده تا ابد مکتوم بماند. حالا شایسته‌ مجازات است. و چه مجازاتی دردناک‌تر از هجران. جان‌سوز و جان‌کاه‌تر از مرگ آنی. دردی که هر لحظه باید تجربه کند. زن‌برفی در سوزِ بوران، به سوی چشمی ناظر در افق رفته و ناپدید می‌شود. مرد بُهت‌زده، صندل‌هایی که برای او درست کرده را در برف می‌گذارد. به تدریج صندل‌ها در تازیانه‌ باد و برف، مدفون می‌شوند. پس مرد فغان می‌زند. او می‌ماند و یک دنیا تنهایی و پشیمانی افشایِ راز. کوبایاشی در این فصل کاری کرده کارستان. از ترسیم چشم‌ها بر سینه‌ آسمانِ برساخته تا بازی با نور و رنگ و ساخت زنی برفی از جنس رعب و وحشت.


در نگاهِ خاموشِ شب، گرچه دزدانه به کنارت می‌آیند، از بوی خوش گُل‌ها، آوایِ زنگ‌ها در دوردست، وِزوِز حشرات در یخبندان شب، مگریز و آن‌ها را گرامی دار.


بزرگترین اشتباه یا به تعبیری نقطه ضعف هویی‌چی به قول راهب معبد، مهارت‌اش در آواز و نوازندگی است. او خوش می‌خواند و خوش می‌نوازد. به همین سبب، ارواح در پی‌اش روان می‌شوند. او را هر شب به مجلس خود می‌برند. تا راوی نبردی شود. نبرد خونین دائیرانو او‌را. زخمه‌ پُر شور بر ساز می زند و چکامه را با آوازی خوش می‌خواند. این حضور در مجلس ارواح برای خنیاگر جوان هولناک است. بسان رفتن قربانی به قربان‌گاه. این را معبدیان تشخیص داده و با ترفندی او را از دید ارواح نا‌پدید می‌کنند. اما هویی‌چی در امتناع از رفتن و همراه‌شدن، مجازات می‌شود. حالا دیگر گوش ندارد  ولی پاداش همراهی‌های شبانه و هنر‌اش را می‌گیرد. این‌بار زنده‌گان خواستار چکامه‌سُرایی‌اش می‌شوند. در این فصل، ارواح هم مجازات می‌کنند و هم پاداش می‌دهند.

بی‌برگ و بی‌زِره
من نیک‌خواهی‌اَم را زِره کرده‌ام
کاخی ندارم
من جان سترگ را کاخ کرده‌ام
شمشیری بر نیام‌ام نیست
از خود بُرون شدن، این است شمشیرِ من!*


پلات فصل در یک فنجان چای با این‌که از داستان‌های بومی و کهن گرفته شده اما رویکرد مُدرنی دارد. یک داستان نا‌تمام با عناصر تعلیق و ابهام. وقتی یک سامورایی تصویر سامورایی دیگر را در فنجان‌اش می‌بیند. سپس این دیدار رنگ واقعیت به خود گرفته و کشمکشی میان آنان پدید می‌آورد. این درام  به زندگی راوی داستان نیز وارد شده و او را به وحشت می‌اندازد. این‌جا فُرم حاصل چیره‌دستی کارگردان است. از ترسیم عناصری چون اتاق‌های تو‌در‌تو، سایه ها و بازتاب چهره‌ها در فنجان و خُمره. در بیان شیوایِ سینمایی و مثال‌زدنی.

من از زن برفی می‌ترسم، پس هستم!
درست به یاد نمی‌آورم که کوایدان را نخستین‌بار در کدام برنامه‌ سینمایی از تلویزیون دیدم. برنامه‌ هنر‌هفتم بود یا برنامهای دیگر ولی می‌دانم که در اواخر دهه‌ شصت بود. با همان نگاه اول به شدت ترسیدم. هراس همه‌ وجودم را بلعید. تصاویر‌اش مدام در برابرم می‌رفتند و می‌آمدند. ذهن‌ام را به تکاپو انداخته بود. از نظر خوش‌ساختی و تأثیر، رفت کنار جن گیر (1973 – ویلیام فریدکین ) و طالع نحس ( 1976 – ریچارد دانر) .با این که هیچ‌گاه علاقه‌مند پیگیر ژانر وحشت نبوده و نیستم ولی این سه فیلم و به‌ویژه کوایدان چیز دیگری شدند. ترسی فراتر از تکانه‌های عصبی و واکنش‌های محیطی. ترسی که در روان انسان جای می‌گیرد. به نوعی نهادینه می‌شود. در هر بار دیدن، تازگی داشته و رنگ و بوی کهنه‌گی نمی‌گیرد. نیش‌دار و چند‌پهلو می‌شود. به همین دلیل، ماساکی کوبایاشی در اثر درخشان‌اش، فیلمی فرا‌زمانی ساخته که در محدویت و کرانه‌مندی زمان جای نمی‌گیرد. نه تنها در چارچوب سینما ژاپن بلکه بر بلندای تاریخ سینما جهان ایستاده. به‌ویژه با ساخت و طراحی شخصیت زن برفی با بازی گیرایِ کیکو کیشی. با آن چهره‌ سرد و مات. با آن لبخند هولناک که دندانی در آن هویدا نیست. با آن دستان باز کرده هم‌چون صلیب و آن شیوه راه رفتن  خاص. و آن چشمانی که در پهنه‌ آسمان خیره به تو نگریسته‌اند.  مبهم و هول‌انگیز. و نقش‌گویی اندازه‌ شکوه زارعی در نسخه‌ دوبله فارسی فیلم. به هنگام قامت برفی سرد و ترسناک و به هنگام همسر و مادر بودن، گرم و مهربان. صحبت از دوبله‌ فیلم شد که به مدیریت محمود قنبری در همان دهه‌ شصت انجام شده. دوبله بعد از تیتراژ با جمله‌ای از او آغاز می‌شود: «برنده‌ جایزه‌ مخصوص هیأت داوری از فستیوال فیلم کان، سال 1965!». قنبری خود راوی اپیزودها شده و در این بین دست به انتخاب جالبی زده است. انتخاب منوچهر اسماعیلی که علاوه بر نقش‌گویی به جای سامورایی همسر در فصل اول، راوی فصل هویی‌چی بدون گوش نیز می شود. وی در ابتکاری جالب، فصل روایت نبرد روی دریا را با لحن و آهنگی به‌سانِ نقالاّن و پرده‌خوانان اجرا می کند. با کلماتی موزون و قافیه‌دار. «بشنوید یک قصّه‌ تلخ/ دو سپاه چون مور و ملخ، صف کِشیدند در آن صبح سحر/ تا برآرَند به هم جنگِ دِگَر...». این خوانش آهنگین را نیز مهدی آژیر به جای هویی‌چی در بخش‌های آواز و نوازندگی به شکل شایسته‌ای بر عهده داشته. با همراهی به‌یادماندنی سایر گویندگانی چون: اکبر منانی، مینو غزنوی، تورج نصر، سیمین سرکوب، محمد یاراحمدی، مهین برزویی و زنده‌یادان حسین معمارزاده، منصور غزنوی و سیامک اطلسی. 

* جملات و اشعار از کتاب بوشیدو است.

1400/10/15 16:34:09